ضرب المثل ها
داستان شب؛ می خوای یه داستان فلسفی و قدیمی بخونی؟ بیا تا برات یه خوبش رو تعریف کنم
اگه با داستان های قدیمی حال میکنی پس بدو که یه داستان جذاااب از لقمان حکیم برات دارم؛ قراره کفت ببره با این داستان.
شایانیوز- تا حالا شده با خودتون فکر کنید این ضرب المثل های شیرین و جذابی که ما در فرهنگ و زبانمون داریم از کجا اومدند و چطور شکل گرفتند؟! خیلی از این ضرب المثل ها داستان دارند، قصه هایی جذاب که وقتی می شنویم یا میخونیمشون اون ضرب المثل برامون دو چندان معنا و مفهوم پیدا می کنه و بهتر درکش می کنیم مثل ضرب المثل در دروازه رو میشه بست در دهان مردم رو نه. داستان این ضرب المثل با مسما رو در ادامه با هم می خونیم.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود، روزی روزگاری لقمان حکیم تصمیم گرفت تا با پسرش عازم سفر شد. پیش از ان که حرکت کنند لقمان به پسر جوانش گفت: اگر دیدی کاری درست است در انجام دادن آن تردید نکن و خیلی نگران سخن بدگویان نباش. پسر لقمان که گیج شده بود گفت: پدر منظورتان را متوجه نمی شوم. پس لقمان گفت: نگران نباش که به زودی متوجه خواهی شد.
پسر لقمان به رو الاغ نشست و لقمان نیز افسار حیوان را به دست گرفت و سفر خود را آغاز کردند، در میانه راه وقتی که از آبادی می گذشتند چند نفری آن ها را دیدند و در حالی که می خندیدند گفتند: عجب دوره زمونه ای شده، پسر جوان سوار الاغ است و پدر پا به سن گذاشته اش به دنبال آن ها راه افتاده است.
پسر لقمان که آشفته شده بود لقمان به او گفت: نگران نباش پسر همه چیز درست خواهد شد اما حالا بیا جای خود را عوض کنیم.
لقمان سوار بر الاغ شد و پسر افسار حیوان را به دست گرفت و به راه خود ادامه دادند. چند ساعتی راه رفتند تا به عده ای آدم برخوردند آن ها پدر و پسر را با دست به هم نشان میدادند و گفتند: آنجا را نگاه کنید طفل بیچاره دنبال الاغ راه افتاده و پدرش بر آن سوار است.
پسر لقمان که دوباره نگران حرف های پدر شده بود گفت: پدر حالا چه کنیم؟ لقمان نیز گفت: اشکالی ندارد این بار با هم سوار الاغ می شویم.
آن ها مدتی به راه خود ادامه دادند و چند روستا و آبادی را پشت سر گذاشتند تا این که ناگهان دوباره صدای یک عده آدم توجه آن ها را به خود جلب کرد که می گفتند: آن جا را نگاه کنید چه انسان های ظالم و ستمگری هستند دو مرد بالغ بر یک الاغ بی چاره سوارند.
پس از این اتفاق لقمان و پسرش هر دو از الاغ بیچاره پایین آمدند و به آرامی به دنبال آن راه افتادند تا این که مدتی بعد دوباره متوجه صدای خنده و تمسخر عده ای دیگر شدند که می گفتند: این ها دیگر عجب دیوانه هایی هستند الاغ دارند و پیاده به دنبال آن می روند.
پسر لقمان که کلافه شد بود گفت: میبینی پدر خیال میکنند که ما دیوانه ایم. پس لقمان گفت: این قسم حرف ها همیشه بوده است، حالا متوجه شدی که در ابتدای سفر چه چیزی را سعی داشتم به تو گوشزد کنم؟ تو باید هر کاری را که درست و حق است انجام دهی و نگران سخن مردم نباشی، در دروازه را می شود بست اما در دهان مردم را نه.
به گزارش شایانیوز، به این ترتیب اگر کسی به دلیل حرف های کم ارزش عده ای از افراد، دست از انجام کار خوب و درست بردارد این ضرب المثل حکایت حال او می شود.
اگر دوست دارید هر شب یه داستان قشنگ و کوتاه بخونید صفحه داستان شب ما رو دنبال کنید و از داستان ها و قصه های جذاب ما لذت ببرید.
دیدگاه تان را بنویسید