ضرب المثل ها
داستان شب؛ نه خانی اومده نه خانی رفته، داستان اینه که حالا افتاده سر زبون این و اون
یک سری از ضرب المثل ها داستان هایی واقعی دارند که حالا چون گنجی گران بها آن داستان ها تکرار می شوند مثل، "نه خانی اومده، نه خانی رفته."
شایانیوز- تا حالا شده با خودتون فکر کنید این ضرب المثل های شیرین و جذابی که ما در فرهنگ و زبانمون داریم از کجا اومدند و چطور شکل گرفتند؟! خیلی از این ضرب المثل ها داستان دارند، قصه هایی جذاب که وقتی می شنویم یا میخونیمشون اون ضرب المثل برامون دو چندان معنا و مفهوم پیدا می کنه و بهتر درکش می کنیم مثل نه خانی اومده نه خانی رفته. داستان این ضرب المثل با مسما رو در ادامه با هم می خونیم.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری یک مرد روستایی ساده دل به شهر اومد و بعد از گشت و گذار و رسیدگی به کارهایش عازم حرکت به سمت روستای خودش شد اما پیش از این که حرکت کنه با خودش گفت زشت نباشه یه وقت من دست تنها راه بیوفتم و برم خونه پس بگذار یه خربزه بخرم تا وقتی که رسیدن بزرگ و کوچیک همه ازش بخوردند.
مرد راه فتاد و کم کم به سمت روستا می رفت اما چون پیاده بود و راه زیادی هم تا روستا در پیش داشت میانه های راه تشنگی به سراغش اومد و همین شد که نگاهش افتاد به خربزه و وسوسه خوردن اون اومد سراغش اما با خودش گفت: این چه کاری است؟ اگر من این خربزه رو بخورم مردم نمیگند که این مرد چقدر خودخواه است که خربزه رو خودش خورده؟ پس این فکر از بن ناپسند است.
اما همین که کمی دیگه پیش رفت دوباره وسوسه خوردن خربزه به سراغش اومد و گفت: نکنه حالا حالا ها به آب نرسم و تشنگی امونم رو ببره؟! برای همین مرد گوشه ای نشست و گفت یک مقدار کمی از خزبزه می خورم تا تشنگیم رفع بشه اما کاری می کنم که هرکس از این جا رد شد فکر کنه یک خان از اینجا عبور کرده و خربزه خورده است.
مرد برشی به خربزه زد و مقداری از آن را خورد و باقی را کناری انداخت تا هرکه دید فکر کند که این خربزه به خانی تعلق داشته است اما بعد باز با خود فکر کرد که مگر خان بی سر و سامان است که تنها بیاید و تنها برود، یک خان حتما نوکر و چاکر زیاد دارد اگر او خربزه ای را کنار بگذارد بدون شک آن ها به سراغ آن خواهند رفت؛ پس کار درست این است که من همه خربزه را بخورم تا این طور گمان شود که خان با افرادش اینجا بوده است.
مرد که تمام خربزه را خورده بود راه افتاد تا به روستایش برگردد اما ناگهان چشمش به پوست خربزه ها افتاد و با خود گفت: این چه کاری است که من کردم؟! مگر فقط ما آدم ها خربزه می خوریم پس اسب و قاطر او چه؟ بدون شک خان چون من پیاده نیست. پس من باید پوست های خربزه را هم بخورم. مرد دوباره همان جای اولیه خود نشت و پوست های خربزه را نیز خورد اگر چه که هنوز تشنگیش رفع نشده بود. پیش از آن که بلند شود و حرکت کند این بار چشمش به تخمه های خربزه افتاد که زیر نور خورشید برق می زدند و انگار به او می خندیدند پس بلند شد و تخمه های خربزه را به دست گرفت بعد در همان حال نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و گفت من چی با خودم فکر می کردم این جا که سر تا سر بیابون بی آب و علفه مگر ممکنه که خان از این جا رد بشه؟! خان کجا و این جا کجا؟!
بعد مرد تخمه های خربزه را هم خورد و در حالی که دور دهانش رو پاک می کرد گفت: اصلا یک چیزی می گویم و خیال خودم را راحت می کنم؛ نه خانی آمده، نه خانی رفته! آن وقت سریع وسایلش را جمع کرد و با قدم های تند به سمت خانه و کاشانه خود حرکت کرد.
به گزارش شایانیوز، به این ترتیب اگر کسی بخواهد با فریب دادن خودش کاری را که دوست ندارد انجام دهد و از انجام آن کار احساس رضایت نیز بکند این ضرب المثل حکایت حال او می شود.
اگر دوست دارید هر شب یه داستان قشنگ و کوتاه بخونید صفحه داستان شب ما رو دنبال کنید و از داستان ها و قصه های جذاب ما لذت ببرید.
دیدگاه تان را بنویسید