|

داستان های کهن

داستان شب: میخوای با یه قصه از مُشتی غصه رها شی؟ اینو بخونی ته فیلسوف میشی بی بروبرگرد!

داستان های قدیمی حس و حال خاصی دارند که خوندنشون یا شنیدنشون رو برامون لذت بخش تر می کنند. به دنبال فلک یکی از همین داستان های قدیمی است.

لینک کوتاه کپی شد
2

شایانیوز- قصه سر به فلک یکی از داستان های قدیمی فارسی به قلم صمد بهرنگی می باشد که گرچه ساده به نظر میرسد اما درس هایی برای گرفتن دارد که نباید از آن ها غافل شد. در ادامه این داستان کوتاه و زیبا را باهم می خوانیم.

قصه سر به فلک

یکی بود یکی نبود، روزی روزگاری مرد فقیری بود که آه در بساط نداشت و هرچه تلاش می کرد باز هم هشتش گرو نهش بود و آهی در بساط نداشت آن قدر که شب ها تا صبح غصه می خورد و چشم روی هم نمی گذاشت تا این که بالاخره تصمیم گرفت بار و بندیلش را ببندد و هرطور که شده فلک را پیدا کند تا از او بپرسد که چرا باید این همه بدبختی و فلاکت به سر او بیاید.

یک روز صبح مرد فقیر اندکی وسایلی برای خود جمع کرد و سفر پر ماجرای خود را به دنبال فلک آغاز کرد. همان طور که مرد در بیابان ها به دنبال فلک می گشت ناگهان با گرگی رو به رو شد و گرگ از او پرسید: ای آدمیزاد در این بیابان بی آب و علف چه میکنی؟

مرد هم پاسخ داد که به دنبال فلک می رود تا علت بدبختی های بی پایان خود را جویا شود. گرگ از او خواهش کرد تا اگر موفق شد فلک را پیدا کند به او بگوید که گرگ شب و روز سرش درد می کند و عاصی شده، دوای درد او چیست. مرد به قول قول داد که درمان او را بپرسد و به راه افتاد. همان طور که مرد از یان سو به آن سو به دنبال فلک می گشت این بار با پادشاهی رو به رو شد که در جنگ شکست خورده بود و حالا گریزان بود. پادشاه راه او را صد کرد و از او پرسید: ای مرد از کجا می آیی و به کجا می روی؟

مرد پاسخ داد: رهگذر هستم و به دنبال فلک می گردم. پادشاه از مرد فقیر قصه ما خواهش کرد تا اگر فلک را پیدا کرد از او بپرسد که چرا در تمامی جنگ هایش شکست می خورد و هرکاری که می کند پیروزی نصیب او نمی شود. 

مرد گفت به روی چشم و به راه خود ادامه داد تا این که به دریا رسید اما هیچ کشتی یا قایقی در آن جا نبود که بتواند او را به آن طرف ببرد و تاچشم کار می کرد همه جا آب بود. مرد فقیر ما ناامید در ساحل نشسته بود و به آب نگاه می کرد که ناگهان ماهی ای از آب سر بیرون آورد و گفت: ای مرد چرا زانوی غم بغل گرفته ای چه شد؟

مرد هم گفت: به دنبال فلک بودم که به این جا رسیدم و حالا نمی توانم راه خود را ادامه دهم. ماهی به او گفت: تو را می برم آن طرف دریا به شرط آن که به من قول بدهی وقتی فلک را پیدا کردی از او بپرسی چرا دماغ من همیشه می خاردو مرد هم قول داد که علت درد او. را جویا شود و بعد بر پشت ماهی سوار شد و به آن طرف دریا رفت.

مرد قصه ما رفت و رفت تا رسید به باقی که انتهای اون معلوم نبود و پر بود از درخت های شاداب و سرزنده و بوته های پژمرده و خشکیده. مرد در باغ به راه افتاد تا به باغبانی رسید. باغبان از او پرسید: خیر باشد مرد کجا می روی؟ مرد هم همان پاسخ تکراری را داد. باغبان گفت: هرچه می خواهی بپرس که من همان کسی هستم که تو به دنبالش آمده ای.

مرد گفت: اول بگو ببینم این باغ بی انتها مال چه کسی است؟

فلک جواب داد: مال آدم های روی زمین است.

مرد پرسید: خب سهم من کدام یک از این درخت هاست. فلک او را به پیش بوته پژمرده ای برد و گفت این درخت توست. مرد فقیر از ته دل آه کشید و بعد بیل را برداشت و آب را به پای بوته خود برگرداند و خاک آن را زیر و رو کرد. بعد از فلک پرسید: چرا همیشه دماغ آن ماهی می خارد؟

فلک گفت: یک دانه مروارید درشت در بینی او گیر کرده باید کسی محکم به پشت سرش ضربه بزند تا مروارید بیرون بیاید و حال او خوب شود.

مرد باز پرسید: خب بگو ببینم چرا آن پادشاه همیشه در جنگ هایش ناکام می ماند؟

فلک گفت: او یک دختر است که خودش را شبیه به مرد ها در آورده اگر ازدواج کند پیروزی در جنگ ها نصیب او خواهد شد.

مرد گفت: فقط یک سوال دیگر دارم اگر آن  را هم جواب دهی دیگر مرخص می شود. دوای درد گرگ بی چاره ای که همیشه سرش درد می کند چیست؟

فلک گفت: باید مغز یک احمق را بخورد تا بیماری اش رفع شود.

مرد جواب آخر را که شنید معطل نکرد و شاد و خندان راه بازگشت را پیش گرفت. در مسیر بازگشت به ماهی رسید. بعد از این که ماهی او را به آن طرف دریا برد به او گفت: یک مروارید در بینی تو گیر کرده و باید کسی بر گشت تو بکوبد تا آن مروارید از بینی ات خارج شود و تو خلاص شوی. ماهی گفت: دست بجنبان و بر پشت سر من بکوب تا من راحت شوم و بعد هم مروارید را بردار برای خودت. اما مرد از کمک به او امتناع کرد و گفت: من دیگر کاری به این کار ها ندارم و بوته خود را پر آب کرده ام. هرچه ماهی اصرار کرد مرد به او توجهی نکرد و راه خود را ادامه داد تا این که به پادشاه رسید و پادشاه از او پرسید: آیا فلک را پیدا کردی؟ ایراد کار من چیست؟

مرد گفت: آری پیدا کردم. تو یک زن هستی که خود را شبیه به مرد ها در آورده ای اگر ازدواج کنی مشکلت حل خواهد شد. دختر که متعجب شده بود گفت: تا به امروز هیچ کس از این راز سر در نیاوره بود حالا که تو این راز را میدانی بیا با من ازدواج کن و خودت بر تخت پادشاهی بنشین. مرد سرخوشانه گفت: من دیگر به این چیز ها احتیاجی ندارم و بوته خود را سیراب کرده ام. دختر هر چه قدر اصرار کرد مرد به او توجهی نکرد و راه خود را ادامه داد.

رفت و رفت تا رسید به گرگ دردمند، گرگ که چهره خوشحال او را دید گفت: دروغ نگفته باشم فلک را پیدا کرده ای پس بگو ببینم آیا دوای درد مرا هم جویا شدی؟ مرد گفت: بله دوای سر تو این است که مغز یک آدم احمق را بخوری.

گرگ بعد از این که جواب خود را گرفت گفت: خوب بگو ببینم چطور توانستی فلک را پیدا کنی؟ مرد جلوی گرگ نشست و ریز به ریز سفر خود را برای گرگ تعریف کرد. گرگ که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد گفت: بگو ببینم چرا مرواری درشت را برای خودت ورنداشتی و برای چه با آن دختر عروسی نکردی؟

مرد گفت: خدا پدرت را بیامرزد! دیگر به مروارید درشت و تخت پادشاهی چه احتیاج دارم؛ چون بوته بختم را حسابی سیراب کرده ام و تا حالا حتماً برای خودش درخت شادابی شده.

گرگ سری جنباند و گفت: گر تو از اینجا بروی من از کجا احمق تر از تو پیدا کنم؟ و تند پرید گلوی مرد را گرفت. او را خفه کرد، مغزش را درآورد و خورد.

اگر دوست دارید هر شب یه داستان قشنگ و کوتاه بخونید صفحه داستان شب ما رو دنبال کنید و از داستان ها و قصه های جذاب ما لذت ببرید.

پیشنهادات ویژه

پیشنهادات ویژه

دانش آراستگی

دیدگاه تان را بنویسید

 

از نگاه ورزش

خانه داری

تفریح و سرگرمی

دنیای سلبریتی ها

عصر تکنولوژی

نیازمندی‌ها