|

ضرب المثل ها

داستان شب؛ یه قصه جذاب و آموزنده که یه کَمَکی خاطرات بچگیت رو زنده میکنه

یک سری از ضرب المثل ها داستان هایی واقعی دارند که حالا چون گنجی گرانبها آن داستان ها تکرار می شوند و ما یکی از جذاب ترین هاش رو تعریف کردیم.

لینک کوتاه کپی شد

شایانیوز- تا حالا شده با خودتون فکر کنید این ضرب المثل های شیرین و جذابی که ما در فرهنگ و زبانمون داریم از کجا اومدند و چطور شکل گرفتند؟! خیلی از این ضرب المثل ها داستان دارند، قصه هایی جذاب که وقتی می شنویم یا میخونیمشون اون ضرب المثل برامون دو چندان معنا و مفهوم پیدا می کنه و بهتر درکش می کنیم من که نمی خورم ولی برای هرکه نگه داشته اید کم است. در ادامه داستان این ضرب المثل شیرین و عامیانه رو با هم می خونیم.

 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری پسری بود خندان و بازیگوش که شیطنت ها و بازی های او همه را عاصی کرده بود از بس که مدام از این دَر و آن دیوار بالا می رفت و با بچه های دیگه دعوا می کرد. یک روز مادرش که از شیطنت های او به تنگ آمده بود گفت: پسرم، بازی کردن و شیطنت کردن اصلا بد نیست ام نباید تفریح و خوش گذرونی تو باعث آزردن مردم بشه. به خاطر داشته باش که انسان آدم آزار در بین دوستان و رفیقانش هیچ جایی نداره و کسی برای اون ارزش قائل نیست. پسرک بلافاصله حرف مادر رو پذیرفت و گفت چشم اما یکی دو روز بعد دقیقا همان آش و همان کاسه بود.

یک روز مادر تصمیم گرفت که با استفاده از تنبیه غذایی پسرش را متوجه اشتباه خود بکند برای همین هم کلی زحمت کشید تا غذای مورد علاقه پسرش رو آماده کنه. وقتی که مادر سفره را پهن کرد به پسرش گفت: من هرچه که به تو میگم تو به حرف من توجه نمی کنی حالا به نظرت خوبه که من امشب به تو شام ندهم؟ به نظر خودت به حرف من گوش دهی بهتر است یا اینکه گرسنه بمانی؟

پسر در حالی که چشمش به قابلمه بود گفت: مگر یک شب شام نخورم می میرم؟ هیچ اتفاقی نخواهد افتاد من هر کاری که دوست داشته باشم انجام میدهم.

مادر در حالی که نگران شده بود به او گفت: مگر من اجازه می دهم که تو هر کاری که دوست داری انجام دهی؟! حالا هم اگر قرار نیست به حرف من گوش دهی از سر سفره بلد شود تا من بدانم که چه باید بکنم.

پسرک گفت: نه من اصلا این شام رو دوست ندارم پس من را ترسان. بعد پسر از پای سفره بلند شد و کنار اتاق بنشست اما تمام مدت نگاهش به ظرف غذا و کارهای مادر بود. او حرفی زده بود که از آن پشیمان شده بود اما حالا نمی دانست که چطور باید حرفش را پس بگیرد.

مادر به آرامی در یک ظرف برای خودش به مقدار کافی غذا ریخت و بعد ظرف دیگری برداشت و در آن هم مقدار اندکی غذا ریخت. پسر متوجه شد که مادر برای او غذا میکشد اما حجم غذا خیلی کم تر از آن بود که پسر دوست داشت بخورد برای همین یک باره رو کرد به مادر و گفت: مادر می گویم...

مادرش گفت: چی می خواستی بگی؟ می خواستی معذرت خواهی کنی و بگی که دیگه بازیگوشی نمی کنی؟

پسرک گفت: نه می خواستم در رابطه با غذا بگویم.

مادر حالتی متعجب به خود گرفت و گفت: چه می خواستی بگی؟ تو که قهر کرده ای و غذا نمی خوری؟!

پسر به زحمت آبی را که در دهانش جمع شده بود قورت داد و گفت: نه من که نمی خواهم، اما برای هرکه نگه داشته ای کم است.

مادر که نمی دانست چطور خنده خود را کنترل کند زد زیر خنده و گفت: می توانی امشب غذایت را بخوری اما قول دهی که از این به بعد حرف گوش کنی و بازیگوشی هم نکنی.

به گزارش شایانیوز، به این ترتیب اگر در ظاهر نشان بدهد که چیزی را دوست ندارد اما در عین حال برای به دست آوردن همان چیز تلاش کند،  این ضرب المثل حکایت حال او می شود.

اگر دوست دارید هر شب یه داستان قشنگ و کوتاه بخونید صفحه داستان شب ما رو دنبال کنید و از داستان ها و قصه های جذاب ما لذت ببرید.

پیشنهادات ویژه

پیشنهادات ویژه

دانش آراستگی

دیدگاه تان را بنویسید

 

از نگاه ورزش

خانه داری

تفریح و سرگرمی

دنیای سلبریتی ها

عصر تکنولوژی

نیازمندی‌ها