|

ضرب المثل ها

داستان شب؛ با خوندن این داستان یه ضرب المثل باحال و کاربردی یاد میگیری که همه جا جوابه!

اگه میخوای از ضرب المثل ها استفاده کنی هم باید بدونی که معنیشون چیه هم بدونی از کجا اومدن. حالا بیا تا یه دونه خوبش رو یادت بدم.

لینک کوتاه کپی شد

شایانیوز- تا حالا شده با خودتون فکر کنید این ضرب المثل های شیرین و جذابی که ما در فرهنگ و زبانمون داریم از کجا اومدند و چطور شکل گرفتند؟! خیلی از این ضرب المثل ها داستان دارند، قصه هایی جذاب که وقتی می شنویم یا میخونیمشون اون ضرب المثل برامون دو چندان معنا و مفهوم پیدا می کنه و بهتر درکش می کنیم مثل ضرب المثل اسمش را نبر فقط خودش را بیاور؛ حالا در ادامه داستان این ضرب المثل زیبا و دوست داشتنی رو با هم می خونیم.

یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری سرزمینی بود که در آن پادشاهان مدام با هم در جنگ و کارزار بودند. روزی از روز ها که شاهان و قدرتمندان در جنگ بودند یکی از آن ها که خود را در حال شکست دید از ترس سوار بر اسب خود را آمده را پیش گرفت و فرار کرد وقتی که حسابی از سپاه دشمن دور شد ناگهان متوجه شد که هوا تاریک شده و سرما بی داد می کند و خبری هم از سپاهیانش نیست. پس با خود فکر کرد شاید بهتر است سرعتم را زیاد کنم تا شاید به آبادانی برسم اما هرچه می رفت بیابان بود و بیابان تا این که ناگهان متوجه شد چادری در آن نزدیکی ها هست پس به سمت ان چادر به تاخت رفت.

وقتی که پادشاه به چادر رسید فریاد زد: آهای کسی آنجاست؟ پیرمردی سلانه سلانه از چادر بیرون آمد و گفت: که هستی و چه می خواهی؟ پادشاه پرسید: چند نفر در این چادر هستند؟ مرد گفت: برای چه میپرسی؟ پادشاه گفت: می خواهم شب را در این چادر بمانم. پیرمرد گفت: مهمان حبیب خداست بفرمایید داخل، من تنها در انی چادر هستم.

پیرمرد که چهره مهمان خود را حسابی خسته دید گفت: خیلی خسته به نظر میرسی انگار از جنگ برگشته ای. پادشاه گفت: از هر جا که برگشته ام مهم نیست، خیلی گرسنه ام چیزی بیاور که بخورم. پیرمرد رفت و نان و پنیر و پونه ای را که از لب جوی چیده بود آورد و جلوی مهمان خود گذاشت. پادشاه بعد از این که سیر شد گفت: این جا چقدر سرد است حیوان هم در این سرما یخ میزند جامه ای بیاور که بپوشم مگر نمی بینی دارم یخ میزنم

پیرمرد نگاهی به مهمان خود انداخت و با شرمندگی گفت: من جامه ای ندارم مگر همین لباس کهنه ای که بر تنم است. پادشاه نگاهی به او انداخت و گفت: این که خیلی کم است چطور سرما را تحمل میکنی؟ پیرمرد جواب داد: عادت کرده ام پسرم اما چیزی هست که بتواند تو را گرم کند.

پادشاه سریع گفت: هرچه باشد خوب است. فقط بگو کجاست؟ پیرمرد پاسخ داد: بیرون چادر، لباس ندارم اما پالان چارپایان بیرون است. پادشاه در حالی که از سرما میلرزید گفت: زود باش پیرمرد آن چه را که میگویی بیاور... اسمش را نبر فقط خودش را بیاور.

به گزارش شایانیوز، وقتی کسی بنا به هر دلیل مجبور به قبول چیزی باشد اما از سر شرمندگی و سرافکندگی نخواهد نام آن را بگوید این ضرب المثل حکایت او می شود.

اگر دوست دارید هر شب یه داستان قشنگ و کوتاه بخونید صفحه داستان شب ما رو دنبال کنید و از داستان ها و قصه های جذاب ما لذت ببرید.

پیشنهادات ویژه

پیشنهادات ویژه

دانش آراستگی

دیدگاه تان را بنویسید

 

از نگاه ورزش

خانه داری

تفریح و سرگرمی

دنیای سلبریتی ها

عصر تکنولوژی

نیازمندی‌ها