|

ضرب المثل ها

داستان شب؛ با یه داستان جذاب و خفن قدیمی قبل خواب یه حال خوووب به خودت بده

ما ضرب المثل هایی رو میشنویم که نمیدونیم داستانشون یا منشاشون کجاست مثل نان خودش از گلویش پایین نمی رود اگه کنجکاوی بیا داستانش رو برات بگم.

لینک کوتاه کپی شد

شایانیوز- تا حالا شده با خودتون فکر کنید این ضرب المثل های شیرین و جذابی که ما در فرهنگ و زبانمون داریم از کجا اومدند و چطور شکل گرفتند؟! خیلی از این ضرب المثل ها داستان دارند، قصه هایی جذاب که وقتی می شنویم یا میخونیمشون اون ضرب المثل برامون دو چندان معنا و مفهوم پیدا می کنه و بهتر درکش می کنیم مثل ضرب المثل با نان خودش از گلویش پایین نمی رود؛ حالا در ادامه داستان این ضرب المثل زیبا و دوست داشتنی رو با هم می خونیم.

کتاب های فلسفی و اجتماعی ای که باید خواند

یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری مرد نابینایی بود که همیشه در جای ثابتی از شهر می نشست و گدایی می کرد و مردم هم به او حسابی کمک می کردند اما او هر چه قدر هم که در می آورد پشیزی از آن را هم برای خودش خرج نمی کرد و همه آن ها را در یک کیسه می ریخت و با خود این طرف و آن طرف می برد، انگار که پول جمع کردن رو از هر کاری بیشتر دوست می داشت، تا این که یک روز مرد نیرنگ بازی تصمیم گرفت تا کیسه او را به سرقت ببرد پس ظهر یکی از روز های سال که کوچه از زن و مرد خالی شده بود و جز گدای بی چاره کسی در آن جا نبود مرد نیرنگ باز به او نزدیک و شد با هزار و یک ترفند بالاخره کیسه گدا رو به سرقت برد. گدا فریاد زد و در همون حال که داد و بی داد راه انداخته بود از مردم تقاضای کمک می کرد اما تا مردم جمع شوند و به سراغ او بیایند مرد نیرنگ باز یا همان دزد مال گدا دود شد و به هوا رفت.

روز ها گذشت و گدای بیچاره همچنان غصه می خورد تا این که یک روز مرد نیرنگ باز به فکر فرو رفت که این گدایی که من دیدم امکان ندارد که تا به حال هیچ خرجی برای خودش کرده باشد پس من با همین سکه هایی که برای خودش است ترتیب یک ضیافت درست و درمان رو برایش خواهم داد.

مرد نیرنگ باز غذای خوشمزه ای تهیه کرد و به سراغ مرد گدا رفت و به او گفت: ای مرد چه میکنی؟ گدا گفت: میبینی که گدایی. مرد نیرنگ باز گفت: دوست داری که امروز را نهار مهمان من باشی. گدا که خوشحال شده بود گفت: البته چرا که نه. اگر نهار خوشمزه ای به راه باش و راه هم خیلی دور نباشد حتما می آیم.

مرد نیرنگ باز که نقشه اش داشت به خوبی پیش می رفت حسابی خوش حال شد و گفت: البته. نگران نباش هم راه نزدیک است و هم غذای خیلی خوبی در انتظار توست. پس دست مرد گدا را گرفت و او رو به خانه خودش برد و به محض آن که رسیدند مرد سفره را پهن کرد.

گدا پرسید: غذا چه آماده کرده ای؟ مرد گفت: پلو با مرغ داریم. گدا که خندان شده بود گفت: خیلی هم خوب مدت هاست که مرغ نخورده ام و کم کم داشتم طعم آن را فراموش می کردم. مرد گفت: من هم برای همین برایت مرغ آماده کرده ام پس بخور و تعارف نکن، این جا را درست مثل خانه خودت بدان.

گدا دست برد و اولین لقمه را آماده کرد و در دهان گذاشت اما هنوز لقمه را نخورده بود که دست مرد نیرنگ باز را گرفت و گفت: تو دزد پول های من هستی؟ مرد خود را عقب کشید و گفت: از کجا فهمیدی که کار من است؟ گدا گفت: از آن جا که لقمه در گلویم گرفت، پس دانستم که مال خودم است که از گلویم پایین نمی رود. مرد نیرنگ باز که حسابی حیرت کرده بود گفت: پس راست می گویند که نان خودش از گلویش پایین نمی رود!

به گزارش شایانیوز، اگر کسی از نعمت های زندگی بهره نبرد و آن قدر جمع کند که پس از مرگش دیگران به جای او استفاده کنند و یا این که در زندگی از او به سرقت برند این ضرب المثل حکایت حال او می شود.

اگر دوست دارید هر شب یه داستان قشنگ و کوتاه بخونید صفحه داستان شب ما رو دنبال کنید و از داستان ها و قصه های جذاب ما لذت ببرید.

پیشنهادات ویژه

پیشنهادات ویژه

دانش آراستگی

دیدگاه تان را بنویسید

 

از نگاه ورزش

خانه داری

تفریح و سرگرمی

دنیای سلبریتی ها

عصر تکنولوژی

نیازمندی‌ها