|

داستان شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز

داستان شب؛ میخوای یه قصه قدیمی و عشقولانه بخونی؟ بیا که شاهزاده ابراهیم عاشق شده بد جور

یکی از داستان های کهن فارسی که خیلی هم معروف و دوست داشتنی ایست قصه شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز است که باهم می خونیمش.

لینک کوتاه کپی شد
2

شایانیوز- داستان شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز که در ادامه باهم می خونیم یکی از داستان های کهن فارسی است که در کتاب "گل به صنوبر چه کرد؟" آمده.

یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم پادشاهی بود که گرچه تعداد زوجین های او زیاد بود اما هنوز خداوند هیچ فرزندی نصیب او نکرده بود. یک روز که پادشاه در آینه به خودش نگاه می کرد با دیدن موهای سفید و چین های روی صورتش آه عمیقی کشید و به وزیر خودش گفت: ای وزیر دانا و بی نظیر میبینی در حالی که عمر من در حال تمام شدن است هنوز هیچ فرزندی ندارم که بعد از من صاحب تخت پادشاهی شود. وزیر که غصه پادشاه رو می خورد به او پیشنهاد داد تا به عقد دختر زیبا و پری منظر وزیر در بیاید و نذر کند و زر و مال فراوان به فقرا دهد تا شاید لطف خدا شامل حال او شود.

پادشاه به گفته وزیر عمل کرد و دست بر قضا خداوند هم پس از نه ماه و نه روز پسری به آن ها داد که اسمش را شاهزاده ابراهیم گذاشتند. پادشاه و وزیر در تلاش برای تربیت شاهزاده ابراهیم از هیچ کاری دریغ نکردند و از همین روز شاهزاده ابراهیم هم روز به روز جوانی برومند تر و لایق تر می شد. روزی از روز ها شاهزاده ابراهیم که جوان تنومند و ماهری شده بود از پدرش تقاضا کرد که این بار تنها به شکار برود و یک ایل از سربازان همراه او نباشند، پادشاه که خواسته او را قبول نکرد شاهزاده ابراهیم اصرار فراوان کرد تا این که پدر به تقاضای او تن داد.

شاهزاده ابراهیم سرخوش از سفر خود تک و تنها در کوه ها و در میان تپه ها به دنبال شکار می گشت تا این که گذرش به غاری افتاد که در جلوی آن غار پیرمردی نشسته و در حالی که عکسی را در دست گرفته های های گریه می کند. شاهزاده ابراهیم که از حال پیرمرد سخت متعجب بود جلو رفت و گفت: ای پیرمرد این عکس مال کیست و تو چرا این گونه با دیدن آن گریه می کنی؟ پیرمرد که در همان حال که اشک می ریخت گفت: ای جوان برو و مرا به حال خودم بگذار اما شاهزاده ابراهیم پیرمرد را قسم داد که راز عکس در دستش را به او بگوید. پیرمرد گفت: حالا که قسمم دادی خونت به گردن خودت. این عکسی که در دست من میبینی عکس دختری به نام فتنه خونریز است که هزاران عاشق و شیفته دارد اما او کسی را به شوهری بر نمی گزیند و هر کس را که به خواستگاری اش می رود می کشد.

شاهزاده ابراهیم که عکس را از دست پیرمرد گرفته بود و به آن نگاه می کرد یک دل نه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و غصه به سمت منزل بازگشت و بی آنکه به کسی از درد و ناراحتی خود بگوید بار سفر بست و به دنبال فتنه خونریزی به راه افتاد. شاهزاده ابراهیم رفت و رفت تا بالاخره به شهری رسید که معشوقه زیبا روی او در آن ساکن بود. نزدیک غریو شاهزاده ابراهیم گوشه میدانگاهی نشسته بود تا کمی خستگی به در کند در همان زمان پیرزنی از آنجا میگذشت که شاهزاده احتجاب به ناگاه تصمیم گرفت تا با او صحبت کند شاید بتواند گره ای از مشکلش بگشاید، پس به او سلام کرد و پیرزن نیز جواب سلام او را داد و گفت ای جوان اهل کجایی؟  شاهزاده ابراهیم گفت: ای مادر در این شهر غریبم و راه به جایی نمی برم.

پیرزن که دلش به حال او سوخته بود گفت: اگر خانه مرا لایق میدانی قدم رنجه بفرما و به خانه من بیا. شاهزاده ابراهیم نیز از خدا خواسته دعوت پیرزن را پذیرفت و به دنبال او راه افتاد اما در راه یک دفعه های های بنا کرد به گریه کردن و درد خود را برای پیرزن تعریف کرد. پیرزن گفت: ای جوان به جوانی خودت رحم کن مگر نمیدانی که این دختر چه بر سر خواستگاران خود می آورد؟!

شاهزاده ابراهیم در حالی که اشک می ریخت گفت: ای مادر همه این ها را می دانم اما بیش از این نمی توانم دوری او را تحمل کنم. در این هنگام شاهزاده از درون کیسه خود یک مشت جواهر در آورد و به پیرزن داد  تا بلکه او کمکش کند. پیرزن تا چشمش به جواهر ها افتاد با خود گفت این جوان حتما شاهزاده است ولی می ترسم که عاقبت سر خود را در این راه بر باد دهد. پس رو کرد به شاهزاده ابراهیم و گفت امشب را این جا بخواب تا ببینم فردا چه کاری می توانم برایت انجام دهم.

داستان شب

روز بعد پیرزن چند تا مهر و تسبیح برداشته و راه خانه فتنه خونریز را در پی گرفت و وقتی که به در خانه او رسید چون مسن بود فتنه خونریز او را به داخل خانه دعوت کرد.  دختر پرسید: ای پیرزن از کجا می آیی؟

پیرزن هم گفت که زوار است  و از کربلا می آید و گذرش به اینجا افتاده است، به این ترتیب هر چه مکر و حیله بلد بود به کار بست تا نهایتا سر صحبت را با دختر باز کرد و از او پرسید که با این همه زیبایی و کمالات چرا هنوز ازدواج نکرده است. دختر اگر چه که خشمگین شده بود اما به پیرزن گفت: ای مادر! در این کار سری هست. یک شب خواب دیدم به شکل ماده آهویی درآمده ام و در بیابان می گردم و می چرم. ناگهان آهوی نری پیدا شد و آمد پیش من و با من رفیق شد. همین طور که با هم می چریدیم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت و هر چه تقلا کرد پاش را از سوراخ بکشد بیرون، نتوانست. من یک فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ریختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد. دوباره در کنار هم افتادیم به راه و چیزی نگذشت که این بار پای من رفت در سوراخ و گیر کرد. آهوی نر رفت به دنبال آب و دیگر برنگشت و من تک و تنها ماندم. در این موقع از خواب پریدم و با خود عهد کردم هرگز شوهر نکنم و هر مردی را که به خواستگاریم آمد بکشم؛ چون فهمیدم که مرد بی وفاست.

پیرزن بعد از این که از راز دختر سر در آورد به سوی خانه بازگشت و به شاهزاده گفت که علاج کار تو این است که حمامی بسازی و ه تصویرگر دستور بدهی در رختکن آن پشت سر هم سه تابلو از یک جفت آهوی نر و ماده بکشد. در تصویر اول آهوی نر و ماده در کنار هم مشغول چرا باشند. در شکل دوم پای آهوی نر در سوراخ موش گیر کرده باشد و آهوی ماده از دهانش آب در سوراخ بریزد و تصویر سوم نشان بدهد پای آهوی ماده در سوراخ گیر کرده و آهوی نر رفته سر چشمه آب بیاورد و صیاد او را با تیر زده.

به گزارش شایانیوز، شاهزاده ابراهیم مو. به موی حرف های پیرزن را اجابت کرد پس از چند روز آوازه زیبایی حمام شاهزاده ابراهیم دهن به دهن به گوش فتنه خونریز رسید و تصمیم گرفت که از این حمام دیدن کند. وقتی که دختر وارد رختکن شد محو تماشای تصاویر روی دیواره شد و با خود گفت که من تمام این مدت اشتباه می کردم و همان جا تصمیم گرفت که همسری مناسب خود برگزیند.

پس از این ماجرا پیرزن به شاهزاده ابراهیم گفت: امروز یک دست لباس سفید بپوش و برو به قصر دختر و با صدای بلند بگو آهوم وای! آهوم وای! آهوم وای! و تند فرار کن که دستگیرت نکنند. فردا هم همین کار را تکرار کن، منتها به جای لباس سفید، لباس سبز بپوش. پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تکرار کن؛ اما این بار فرار نکن تا بیایند تو را بگیرند و ببرند پیش دختر. وقتی دختر از تو پرسید چرا چنین کاری می کنی, بگو یک شب خواب دیدم با آهوی ماده ای رفیق شده ام و رفته ام به چرا. موقع چرا پای من در سوراخ موشی رفت و همانجا گیر کرد و هر چه زور زدم نتوانستم پایم را درآورم. آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ریخت در سوراخ تا من توانستم پایم را بیاورم بیرون و نجات پیدا کنم. طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد من را با تیر زد و از خواب پریدم. از آن موقع تا حالا که چند سال می گذرد شهر به شهر و دیار به دیار می گردم و جفتم را صدا می زنم.

شاهزاده ابراهیم نیز مو به مو حرف های پیر زن را اجرا کرد تا این که روز سوم او را گرفتند و پیش دختر بردند و وقتی که فتنه خونریز از او پرسید چرا این کار را می کند نیز حرف های پیرزن را تکرار کرد. دختر نیز که شیفته شاهزاده ابراهیم شده بود اصل و نصب او را باز پرسید و وقتی فهمید که او شاهزاده ای از ایران است با خوشنودی برای پدرش نامه ای فرستاد که قصد دارد تا شوهر کند و پدر فتنه خونریز نیز بعد از خواندن نامه با خوشحالی تمام دستور داد تا مقدمات عروسی را بر پا کنند.

از طرف دیگر پدر شاهزاده ابراهیم نیز که در به در و شهر به شهر به دنبال پسرش می گشت دست بر قضا به همان شهری رسید که شاهزاده ابراهیم در آن ساکن بود و به این ترتیب وقتی خبر عروسی را شنید خود را سراسیمه به شاهزاده ابراهیم رسید و به این ترتیب همه در کنار هم هفت شب و هفت روز مراسم عروسی را ادامه دادند و بعد از مدتی نیز شاهزاده ابراهیم به همراه همسر و پدرش به مملکت خود بازگشتند و خوش و خرم به امور پادشاهی رسیدگی کردند.

اگر دوست دارید هر شب یه داستان قشنگ و کوتاه بخونید صفحه داستان شب ما رو دنبال کنید و از داستان ها و قصه های جذاب ما لذت ببرید.

پیشنهادات ویژه

پیشنهادات ویژه

دانش آراستگی

دیدگاه تان را بنویسید

 

از نگاه ورزش

خانه داری

تفریح و سرگرمی

دنیای سلبریتی ها

عصر تکنولوژی

نیازمندی‌ها