ضرب المثل ها
داستان شب؛ با یه داستان جذاب و گیرا از رمز و راز کاسه کوزه های چه کنم سر در بیار
شنیدی میگن فلانی کاسه چه کنم چه کنم دستش گرفته؟! حالا میدونی که اینم حرف از کجا میاد و داستانش چی به چی؟ اگه نه پس بیا تا بگمت.
شایانیوز- تا حالا شده با خودتون فکر کنید این ضرب المثل های شیرین و جذابی که ما در فرهنگ و زبانمون داریم از کجا اومدند و چطور شکل گرفتند؟! خیلی از این ضرب المثل ها داستان دارند، قصه هایی جذاب که وقتی می شنویم یا میخونیمشون اون ضرب المثل برامون دو چندان معنا و مفهوم پیدا می کنه و بهتر درکش می کنیم مثل ضرب المثل کاسه چه کنم دستش گرفته. داستان این ضرب المثل با مسما رو در ادامه با هم می خونیم.
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری اربابی بود که نوکری ساده دل و مهربان داشت که اگرچه ارباب هم خیلی او را دوست می داشت و او هر کاری که از دستش بر می آمد برای ارباب خود انجام میداد اما با این حال همیشه نگران این بود که مبادا روزی ارباب را ناراحت کند و تصمیم بگیرد که او رو بیرون کند. تا این که یک روز ارباب او را صدا زد و گفت: من هوس آش کرده ام این کاسه را بگیر و برو برای من آش بخر بیاور.
نوکر جوان که دید کاسه بسیار گران قیمت و ارزشمند است آن را صفت به سینه اش چسباند و به سمت آش فروشی رفت. در میانه های راه همان طور که در افکار خود غرق بود ناگهان سگی از میانه خرابه ها بیرون آمد و چون تنها بود و ظاهرا دنبال کسی برای بازی میگشت پارسی کرد و به دنبال نوکر بیچاره دوید. پسر که در حال و هوای خود غرق بود ناگهان از شنیدن صدای پارس سگ و دویدن او هراسان شد و او هم شروع کرد به دویدن و هر چند قدم بر میگشت و پشت سر خود را نگاه می کرد تا ببنید آیا سگ همچنان به دنبال او می آید یا نه.
همان طور که نوکر بی چاره با ترس و لرز میدوید ناگهان پایش در چاله ای گیر کرد و به زمین افتاد و کاسه نیز زمین خرد و شکست. وقتی که پسر بی چاره کاسه را تکه تکه شده روی زمین دید همان طور که تو سر خودش میزد گفت: دیدی چه بلایی به سرم آمد؟ خدایا چه کنم؟ خدایا چه کنم؟
او گریه کنان همان جایی که بود نشست و از ترس تنبیه ارباب توانایی بازگشت نداد هر کس هم که از کنار او رد میشد و علت گریه و زاری اش را می پرسید می گفت: ببین چه بر سرم آمده، کاسه چینی ارباب شکسته است حالا من باید چه کنم؟
در همین حین ارباب که در خانه متوجه غیبت طولانی مدت پسر شده بود نگرانی به سراغش آمد و بلند شد تا به دنبال او برود. اول از همه به سراغ دکان آش فروشی رفت و وقتی پسر را آن جا ندید از صاحب دکان پرسید: نوکر مرا ندیده ای؟ مرد هم جواب داد: امروز خیلی ها از من آش خریدند اما نوکر جوان تو جزو آن ها نبود.
ارباب که حسابی نگران شده بود برگشت و در راه از هر کسی که میشناخت سراغ پسر را گرفت اما هیچ کس او را ندیده بود تا این که یکی از همسایه ها پرسید: او کجا رفته که هنوز برنگشته است؟ ارباب نیز ماجرا را تعریف کرد و همسایه گفت: عجب! نکند نوکر تو همان پسر جوانی است که د یکی از کوچه ها نشسته و بیچاره دو دستی به سرش میزند و کاسه چه کنم دستش گرفته است؟!
به گزارش شایانیوز، اگر کسی آنقدر گرفتار شود که هیچ راه نجاتی نداشته باشد، این ضرب المثل حکایت حال او می شود.
اگر دوست دارید هر شب یه داستان قشنگ و کوتاه بخونید صفحه داستان شب ما رو دنبال کنید و از داستان ها و قصه های جذاب ما لذت ببرید.
دیدگاه تان را بنویسید