ضرب المثل ها
داستان شب؛ شنیدی میگن صابونش به تَنمون خورده؟ کلا غلطه بیا هم داستانشُ بگم هم درستش رو
گاهی یه داستان و یه اتفاق انقدر برامون جا میوفته که به ضرب المثل تبدیل میشه و دهن به دهن میچرخه مثل صابونش به تنم خورده که البته کمی غلطه!!!
شایانیوز- تا حالا شده با خودتون فکر کنید این ضرب المثل های شیرین و جذابی که ما در فرهنگ و زبانمون داریم از کجا اومدند و چطور شکل گرفتند؟! خیلی از این ضرب المثل ها داستان دارند، قصه هایی جذاب که وقتی می شنویم یا میخونیمشون اون ضرب المثل برامون دو چندان معنا و مفهوم پیدا می کنه و بهتر درکش می کنیم مثل ضرب المثل صابون او به رخت ما خورده است؛ حالا در ادامه داستان این ضرب المثل زیبا و دوست داشتنی رو با هم می خونیم.
........
یک بود، یکی نبود. روزی روزگاری در یکی از شهر های قدیم رختشویی بود که هیچ کس از او دل خوشی نداشت و هرکس فقط کافی بود یک بار لباس هاییش را برای شستن به او بدهد تا برای همیشه از این کار خود پشیمون گردد و حتا به این رختشوی نزدیک هم نشود. چرا که این رختشوی کارش این بود که وقتی رخت و لباس ها را برای شستن می گرفت آن هایی را که گران و ارزشمند بودند پس نیم داد و میگفت که گم شده است به همین خاطر هم دیگر کسی برای شستن لباس هایش به سراغ او نمی رفت تا این که یک روز مسافری خسته و گرسنه به شهر آن ها رسید و چون احساس می کرد سر و وضع مناسبی ندارد از مردم سراغ رختشوی را گرفت و یک راست به آن جا رفت.
مسافر وقتی به رختشوی خانه رسید گفت: چند روزی در این شهر مهمان هستم و بعد میروم فقط می خواهم لباس هایم حسابی تمیز شوند. رختشوی گفت: خیالت راحت باشد لباس هایت را به من بده و با خیال راحت برو جوری لباس هایت را تمیز می کنم که حتا خودت هم آن ها را نشناسی.
چند روز بعد که مسافر برای گرفتن لباس هایش به رختشوی خانه رفت مرد رختشوی گفت: ای کاش من مرده بودم و از تو لباس نمی گرفتم. ای کاش آن روز که آمدی دکان من آتش گرفته بود. مرد که هاج و واج مانده بود گفت: خدا نکند. چرا چه شده که این طور میگویی؟
رختشوی گفت: لباس هایت گم شده است. مرد با تعجب پرسید؟ منظورت چیست؟ لباس های من گم شده است؟ مگر این جا لباس هم گم می شود؟! رختشوی گفت: این جا هر چیزی ممکن است گم شود خب لباس های تو هم گم شده است دیگر. مرد گفت: حالا من چه کنم. رختشوی نگاهی به لباس های کهنه و پاره خود انداخت و گفت: این ها لباس های من هستند می خواهی تا آن ها را به تو بدهم؟ مرد گفت: برو از خدا بترس. این لباس را میخواهی به جای آن لباس بدهی؟! مرد این را گفت و با ناخرسندی به بازار رفت و برای خود یک دست لباس نو خرید.
چند روز بعد که کار مرد در آن شهر تمام شد و آماده رفتن بود که همان رختشوی را دید. مرد رختشوی که قد و قواره مسافر را یادش رفته بود فکر کرد او آدم تازه ایست پس به سمت او رفت و گفت: به نظر میرسد که در این شهر غریبی. مرد گفت: بله مسافرم چطور؟ گفت: آدمی مثل تو نباید لباس های کثیف به تن کند. میخواهی لباس هایت را بشویم.
مرد مسافر که کم مانده بود از کوره در برود گفت: اگر میخواهی لباس های مرا به رختشوی خانه ببری باید بگویم که من دیگر لباسی برای شستن به آنجا نمیدهم. مرد رختشوی گفت: چرا؟ مگر کار مرد رختشوی مشکل دارد؟ مسافر هم گفت: چه بگویم. این رختشوی شهر شما ه م از آن رختشوی هاست. پیش از این صابونش به رخت ما خرده است.
به گزارش شایانیوز، اگر کسی بخواهد بگوید که رنج و زحمتی را از جانب کسی قبلا تجربه کرده این ضرب المثل حکایت حال او میشود.
اگر دوست دارید هر شب یه داستان قشنگ و کوتاه بخونید صفحه داستان شب ما رو دنبال کنید و از داستان ها و قصه های جذاب ما لذت ببرید.
دیدگاه تان را بنویسید