ضرب المثل ها
داستان شب؛ اگه دلت یه داستان کمدی و باحال میخواد این قصه رو بشنو که طنزیه واسه خودش!
دوست داری یه داستان خوب و قدیمی بشنوی و بعد برای بقیه هم تعریف کنی؟ داستان پادشاه و تنبل ها یکی از همین داستان های باحاله.
شایانیوز- تا حالا شده با خودتون فکر کنید این ضرب المثل های شیرین و جذابی که ما در فرهنگ و زبانمون داریم از کجا اومدند و چطور شکل گرفتند؟! خیلی از این ضرب المثل ها داستان دارند، قصه هایی جذاب که وقتی می شنویم یا میخونیمشون اون ضرب المثل برامون دو چندان معنا و مفهوم پیدا می کنه و بهتر درکش می کنیم مثل ضرب المثل بگو رفیقم هم سوخت؛ حالا در ادامه داستان این ضرب المثل زیبا و دوست داشتنی رو با هم می خونیم.
یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری در یکی از شهر ها دری به تخته ای خورد و پادشاه آن ولایت تصمیمی گرفت تا خانه ای و سرپناهی برای تنبل ها آماده کند و اسم این خانه نیز شد تنبل خانه و تنبل ها از سر تا سر شهر هر جا که بودند به تنبل خانه می آمدند و آنجا برایشان عین بهشت بود می خوردند و می خوابیدند و کسی هم کاری به کارشان نداشت تا این که روزی از روز ها سر باز ها به شاه خبر دادند که تعداد افراد تنبل خوانه خیلی زیاد شده است و دیگر نه می توان آن ها را کنترل کرد و نه می توان از پس هزینه ها و خرج و مخارجشان بر آمد. شاه که به فکر فرو رفته بود گفت باید حتما راهی برای این موضوع پیدا کنیم؛ پس آن روز مباشر خود را خواست و به او گفت تا راهی برای حل این جریان پیدا کند. مباشر مهلت خواست تا کمی در این باره فکر کند.
روز بعد مباشر نزد شاه آمد و گفت: به نظر من فقط باید تنبل ها را در این خانه نگهداریم و هر کس که از راه رسید و گفت که من تنبلم را که نباید به داخل راه بدهیم. پادشاه گفت: فکر خوبی است اما حالا چطور می توانیم آن ها را شناسایی کنیم؟
مباشر نقشه خود را تعریف کرد و گفت: یک حمام بزرگ و فوق العاده داغ آماده می کنیم از آن هایی که کسی بیشتر از چند دقیقه نتواند در ان دوام بیاورد و بعد همه ساکنین تنبل خانه را به آن جا میبریم و زندانیشان می کنیم بعد هر کس که بیشتر در آن جا بماند حق دارد که حقوق تنبلی بگیرد.
پادشاه این فکر را پسندید و دستور داد حمامی داغ آماده کنند و هر طور شده همه را به داخل حمام ببرند. هنوز ساعتی از حمام رفتن تنبل ها نگذشته بود که صدای داد و فریاد آن ها بلند شد که آی سوختن و وای سوختم و کمک می خواستند. بالاخره تنبل ها به زور در حمام را باز کردند و بیرون آمدند. بعضی از تنبل ها آنقدر ترسیده بودند و گرمشان شده بود که مثل برق و باد می دویدند و پشت سرشان را هم نگاه نمی کردند. در حالی که به نظر می رسید آخرین تنبل هم از حمام خارج شده یکی از سربازان پرسید: آیا کسی هنوز داخل حمام هست؟ و شنید که دو تن از تنبل ها هنوز از حمام بیرون نیامده اند. وقتی سربازان داخل شدند و به صحن حمام رسیدند دو انسان تنبل را دیدند که از شدت گرما و بی حالی بر روی زمین افتاده اند اما همچنان تنبلی می کنند که از جای خود بلند شوند و بیرون بیایند.
یکی از سرباز ها متوجه شد که آن ها چیزی زیر لب می گویند اما توان آن را ندارند که بلند حرف بزنند پس گوش خود را به دهان او نزدیک کرد و شنید که مرد تنبل می گوید: ؟ آه سوختم، سوختم. و دومی با صدایی ضعیف تر می گفت: بگو رفیقم هم سوخت. سرباز شاه فهمید که این دو، به خصوص نفر دوم که حاضر نیست حتا حرف بزند، تنبل های واقعی هستند و باید حقوق تنبلی بگیرند.
به گزارش شایانیوز، اگر کسی هنگام بلا و سختی فقط به فکر خودش باشد این ضرب المثل حکایت حال او می شود.
اگر دوست دارید هر شب یه داستان قشنگ و کوتاه بخونید صفحه داستان شب ما رو دنبال کنید و از داستان ها و قصه های جذاب ما لذت ببرید.
دیدگاه تان را بنویسید