قصه های عامیانه برای بچه های سرزمینم؛ داستان های کوتاه و فوق العاده زیبا
داستان های آموزنده برای کودکان مثل خانواده میمون کوچولو، چهار خرگوش کوچولو بیایین بریم تا بخونیم.
شایانیوز- در واقع یکی از بهترین روشها برای آموزش به کودکان، تعریف کردن داستان است. داستان های آموزنده برای کودکان، قصههایی شنیدنی و جالب با مضامین مختلف هستند که با کمک آنها میتوان مفاهیم مهمی را به کودکان آموزش داد.
خانوادهی میمون کوچولو
توی یک جنگل سبز، حیوانات زیادی زندگی میکردند. یکی از این روزا میمون کوچولوی قصهی ما تک و تنها به جنگل سبز آمد. او هیچ کسی را نداشت. آدمها پدر و مادرش را شکار کرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آنها فرار کرده بود. میمون کوچولوی قصهی ما بسیار غمگین و ناراحت بود و تنهایی تو جنگل راه میرفت و میدید که بچههای حیوانات در کنار پدر و مادرشان هستند و همه با هم زندگی میکنند.
میمون کوچولو خیلی غصه میخورد و با خودش میگفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. میمون ما زیر درختی نشست و یهو سه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی میکردند و پدر و مادرشون مواظبشون بودند. میمون کوچولو با چشمهای پر از اشک به آنها نگاه میکرد. مادر میمونها او را دید و به طرفش رفت و گفت: میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟ میمون کوچولو جواب داد: آخه بابا و مامانم را گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام.
خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانهمان بیارم تا با بچههای ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟ آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: بله که موافقم؛ و به میمون کوچولو گفت: تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم و تو هم میشی بچهی چهارم ما. اون وقت ما یه خانواده شش نفری میشیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان. میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی میکنم و عضو خانواده شما میشم. سه تا بچه میمون هم با دیدن میمون کوچولوی ما بسیار خوشحال شدند. آنها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آنها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند: خواهر کوچولو به خونه خودت خوش اومدی.از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادرها و پدر و مادر جدیدش زندگی میکرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا میکرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او برگردند.
چهار خرگوش کوچولو
روزی و روزگاری، در جنگلی پر از درختهای سوزنی، چهار بچه خرگوش همراه مادرشان در حفرهای شنی زیر ریشههای یک درخت زندگی میکردند. اسمهای آنها، فلاپسی، ماپسی، دم پنبهای و پیتر بود. یک روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزیزان من، حالا شما میتوانید بیرون بروید و در مزرعهها بگردید ولی یادتان نرود که وارد باغ آقای مک نشوید. پدرتان هم در آن باغ دچار مشکل شده بود.
بروید و بگردید ولی شیطونی نکنید. من هم میخواهم برای خرید بیرون بروم.سپس خانم خرگوشه سبد و چترش را برداشت و به جنگل رفت او میخواست از نانوائی، کمی نان و پنج عدد کلوچه کشمشی بخرد. فلاپسی و ماپسی و دم پنبهای که کوچکتر بودند با هم پایین رفتند و به یک بوته توت جنگلی رسیدند. اما پیتر که شیطون و حرف گوش نکن بود بسمت باغ آقای مک دوید و از زیر در به داخل خزید.
اول کمی کاهو خورد و بعد سراغ لوبیا و تربچه رفت.کمی که احساس ناراحتی و دل درد کرد، تصمیم گرفت چیز دیگری برای خوردن پیدا کند. اما در انتهای مزرعه خیار، آقای مک را دید.آقای مک که مشغول کاشتن بوتههای خیار بود، با دیدن پیتر از جا پرید و در حالیکه شن کشش را در هوا تکان میداد، فریاد میزد: بایست ای دزد! پیتر بدجوری ترسیده بود، او با سرعت به هر طرف میدوید ولی در ورودی را پیدا نمیکرد. یک لنگه کفشش در میان بوتههای کلم از پایش در آمد و لنگه دیگر هم در میان گلها گیر کرد.
وقتی کفشهایش گم شدند او توقف نکرد و با سرعت بیشتری دوید. او میتوانست فرار کند اگر بدشانسی نمیآورد و دکمههای لباسش به خارهای توت فرنگی گیر نمیکرد. آقای مک با یک الک در دستش، بالای سر خرگوش آمد. اما پیتر با یک حرکت ناگهانی از جا جنبید و در حالیکه کتش همانجا در بوتهها ماند، خودش را رها کرد و دوید. او داخل یک آبپاش پرید البته جای خوبی برای قایم شدن بود به شرط اینکه داخلش آبی نبود. آقای مک مطمئن بود که پیتر جایی در همان اطراف قایم شده است. او فکر کرد، شاید خرگوشک زیر گلدانها قایم شده باشد. او با دقت شروع به گشتن کرد و زیر همه آنها را یک به یک گشت. ناگهان پیتر عطسهای کرد و آقای مک بدون اتلاف وقت به سراغش رفت. او سعی کرد پایش را روی پیتر بگذارد که پیتر از پنجره بیرون پرید و روی گلدانها افتاد. پنجره خیلی کوچک بود و آقای مک نمیتوانست از آن رد شود.
پیتر کمی نشست تا استراحت کند. او به سختی نفس میکشید و از ترس میلرزید. چون توی آبپاش پریده بود، تنش خیس بود. بعد از مدتی او آهسته به راه افتاد، سلانه سلانه میرفت و اطرافش را نگاه میکرد تا ببیند چکار میتواند بکند. دری را دید که قفل بود و جایی هم برای عبور یک خرگوش چاق نبود. موش پیری که دانهای را حمل میکرد به کنار در دوید. پیتر در مورد راه خروج سوال کرد ولی دانهای که دهان موش بود اینقدر بزرگ بود که نمیتوانست حرفی بزند و فقط سرش را تکان داد پیتر گریه اش گرفت. او به راه افتاد و سعی کرد راهی پیدا کند ولی هر چه میرفت بیشتر و بیشتر گیج میشد.او برگشت در حالیکه آرام و بی صدا حرکت میکرد. ناگهان صدای خراشیده شدن زمین توسط یک بیل را شنید. او زیر بوتهای خزید ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. کم کم از جایش بیرون آمد و روی یک چرخ دستی که آن نزدیک بود پرید و همه چیز برایش قابل دیدن شد. اولین چیزی که دید آقای مک بود که خم شده بود و پیازها را از زمین بیرون میآورد. پشت او بطرف پیتر بود و آنطرفش هم در باغ بود.
پیتر از روی چرخ دستی پایین پرید و تا آنجا که توان داشت با سرعت به طرف در دوید؛ و از زیر در به بیرون از باغ رفت. پیتر توقف نکرد و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند به سمت خانه اش دوید. او اینقدر خسته بود که وقتی به خانه اش رسید روی کف نرم اتاق دراز کشید و چشمهایش را بست. مادرش مشغول پخت و پز بود. وقتی او را دید تعجب کرد که دوباره پیتر چه بلائی سر کت و کفشش آورده است. این دومین کت و کفشی بود که در طی دو هفته گذشته گمشان کرده بود. متأسفانه آن روز عصر حال پیتر خوب نبود. مادر او را به تختخوابش برد و برایش چای بابونه درست کرد و تا زمان خواب هر بار یک قاشق چای بابونه به او داد.اما فلاپسی، ماسی و دم پنبهای برای شام نان تازه و شیر و توت جنگلی خوردند.
دیدگاه تان را بنویسید