قصه های عامیانه شبانه برای بچه های سرزمینم؛ داستان های طنز و خنده دار کوتاه
داستان طنز و خنده دار برای ایجاد حس شادی در افراد و به ویژه کودکان سودمند هستند
شایانیوز- داستان طنز و خنده داربرای ایجاد حس شادی در افراد و به ویژه کودکان سودمند هستند. داستان های طنز کوتاه از انوع داستان های خنده داری هستند که برای ایجاد حس نشاط و شادی نوشته شده اند و دارای مضامین آموزنده ای هم هستند و اگر شما به مطالعه کردن داستان علاقه دارید می توانید این داستان های کوتاه خنده دار را بخوانید.
داستان پری جادویی
یک زوج انگلیسی در اوایل شصت سالگی، در یک رستوران کوچک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.
ناگهان یک پری کوچولوی قشنگ سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار ماندید، هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنید.
خانم گفت: من میخواهم به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادوییاش را تکان داد و دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت: باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق میافته، بنابراین، خیلی متأسفم عزیزم ولی آرزوی من این است که همسری سی سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعاً ناامید شده بودند ولی آرزو، آرزو است دیگر…
پری چوب جادوییاش را چرخاند و آقا نود ساله شد!
خانم تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگر همسر من نیستی پیرمرد!
مرد با چشمانی گریان به دنبال همسرش با پشتی خمیده میدوید و میگفت: من عاشقتم…
داستان طنز کوتاه ملانصرالدین و دیگ
ملانصرالدین از همسایهاش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم میمیرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمیزاید. دیگی که میزاید حتما مردن هم دارد.»
جنگل سرسبز
در یکی از روز های بهاری خانم و آقای لاک پشت به همراه پسرشان تصمیم گرفتند به جنگلی که کمی از خانه آن ها دور بود برای گردش بروند. وسایلشان را جمع کردند و بهراه افتادند و بعد از یک هفته، به آن جنگل زیبا و سرسبز رسیدند. سبدهایشان را باز کردند و سفره را چیدند، ولی یک دفعه خانم لاک پشته، با ناراحتی گفت: یادم رفت “در باز کن” را بیاورم.
آقای لاک پشت به پسرش گفت: پسرم! تو برگرد و آن را بیاور.
پسر اول قبول نکرد، ولی پدرش به او گفت که ما بدون در بازکن نمی توانیم قوطی ها را باز کنیم و چیزی بخوریم و صبر می کنیم تا تو برگردی. ما به تو قول میدهیم.
پسرک با ناراحتی به راه افتاد.
سه روز گذشت و خانم و آقای لاک پشت، خیلی گرسنه بودند. ولی چون به پسرشان، قول داده بودند، چیزی نمی خوردند و انتظار می کشیدند. یک هفته گذشت. خانم لاک پشت به آقا لاک پشت گفت: می خواهی یک چیزی بخوریم؟ پسرمان که این جا نیست، پس متوجه نمی شود.
آقا لاک پشت گفت: نه! ما به پسرمان قول داده ایم و نباید زیر قولمان بزنیم.
خلاصه سه هفته گذشت. خانم لاک پشته گفت: چرا پسرمان اینقدر دیر کرده است؟ باید تا الان می رسید.
آقا لاک پشت گفت: آره! حق با شماست، بهتر است تا او برگردد، لااقل میوه ای بخوریم.
آن ها میوه ای برداشتند اما قبل از این که آن را بخورند، صدایی به گوششان رسید که گفت: آهان! می دانستم تقلب میکنید و زیر قولتان می زنید. این صدای بچه لاک پشت بود که از پشت بوته ها بیرون آمد. او به پدر و مادرش نگاهی کرد و گفت: دیدید زیر قولتان زدید؟ چه خوب شد که من اصلا نرفتم!
دیدگاه تان را بنویسید