|

قصه‌های عامیانه برای بچه های سرزمینم؛ یک بوته خار گنجشک و تار

داستانی است که با زبانی ساده و روان برای گروه سنی (ب) نگاشته شده است.

لینک کوتاه کپی شد

شایانیوز-قصه های کودکانه کوتاه زیبا جالب خواندنی، داستانی است که با زبانی ساده و روان برای گروه سنی (ب) نگاشته شده است.داستان با زبانی ساده و روان و به نثر امروزی، بدقولی را نکوهش می کند. شخصیت های قصه سهم گنجشک را نمی دهند، او نیز با آن ها در کشمکش است. در پایان به نتیجه نمی رسد در حال خواندن آواز و نواختن تار به خواب می رود.

 

شعر کودکانه درباره گنجشک - الگو ایرانی

یکى بود، یکى نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. گنجشکى به صحرا پر زد. ناگهان خارى به پایش رفت، ناله‌کنان با خود گفت: 'چه کنم، چه نکنم!' تا اینکه در گوشهٔ صحرا، نزدیک آبادی، تنورى را دید که روشن است و پیرزنى دارد نان مى‌پزد. پیش پیرزن رفت و به او گفت:
- خار را از پایم در بیاور!
پیرزن دلش به حال گنجشک سوخت، خار را از پایش درآرود و توى تنور انداخت. گنجشک در آن حال گفت:
- پس این همه نان‌هائى که پختى از خار پاى من بوده، زود باش خارم را بده! والاّ نان‌هایت را مى‌گیرم و مى‌پرم.
پیرزن از حرف گنجشک، از ته دل خندید و گفت:
- تو گنجشک به این کوچکی، چطورى مى‌توانى نان‌هایم را بردارى و بِبَرى به آسمان!
گنجشک جواب داد:
- یاالله! خارم را بده! والاّ مى‌بینى که چطورى نان‌هایت را بر مى‌دارم.
پیرزن گفت:
- خار را که توى تنور انداختم و سوخت، حالا ببینم تو چه جورى نان‌هایم را مى‌بری!
گنجشک این‌ور پرید، آن‌ور پرید و گفت:
-‌ 'جینگره جینگرم، جینگر، جینگر!' سفره نان را گرفت و به هوا پرید. رفت، رفت و رفت؛ رسید به دامنهٔ کوهی. چوپانى را دید که پِشکل‌هاى گوسفند را توى لاک (ظرف شبیه کاسه) شیرش ریخته، و دارد مى‌خورد. به چوپان گفت:
30
- چرا دارى پشکل مى‌خوری؟
چوپان جواب داد:
- برایم نان نیاورده‌اند، حالا من از گرسنگی، پشکل را با شیر مى‌خورم.
گنجشک گفت:
- بیا این نان‌هاى تازه را بگیر و با شیر بخور!
چوپان قبول کرد و سفرهٔ نان را گرفت. شیر و پشکل را دور ریخت و لاک را شُست و دوباره پر از شیر کرد و درونش نان ریز کرد و خورد. ساعتى گذشت. گنجشک به چوپان گفت:
- عمو چوپان! نان‌هایم را بده!
چوپان گفت:
- چه نانی! خودت گفتى بخور، من هم خوردم، حالا نانى نیست.
گنجشک گفت:
- من این چیزها، حالیم نمى‌شود! یا نان‌هایم را بده، یا اینکه گوسفندت را مى‌گیرم و مى‌برم.
چوپان خندید و گفت:
- تو مگر مى‌توانى گوسفندى را بردارى و ببری!
گنجشک جواب داد:
- حالا ببین، چطورى این کار را مى‌کنم.
گنجشکه باز این‌رو پرید، آن‌ور پرید و گفت:
'جینگره جینگرم، جینگر، جینگر!' گوسفندى را برداشت، رفت، رفت و رفت.
32
به شهر رسید. در آن شهر دید غوغائى به پا است. این‌ور پرید آن‌ور پرید و پرسید: 'در این شهر، چه خبره؟' گفتند: 'حاکمِ شهر، عروسى دارد.' به مجلش عروسى رفت و دید که دارند سگ و گربه مى‌کشند. پرسید: 'چرا گوسفند نمى‌کشند؟' جوابش دادند: 'اینجا گوسفندى نداریم.'
گنجشک گفت:
'این هم گوسفند، گوشت پلو عروسى‌تان!' و بعد در عروسى هم شرکت کرد. جشن عروسى که تمام شد به صاحب مجلس عروسى گفت:
- گوسفندم را بدهید!
داماد هم گفت:
- تازه خودت گوسفند را پیشکش مجلس عروسى کردی.
گنجشک گفت:
- من حالیم نمى‌شود، فقط گوسفندم را مى‌خواهم.
داماد باز گفت:
گوسفندمان کجا بود که به تو بدهیم.
گنجشک گفت:
- حالا که این‌طور شده، من هم عروستان را بر مى‌دارم و با خودم مى‌برم.
صاحب مجلس عروسی، داماد، همه و همه از این حرف خندیدند. گنجشکه این‌ور پرید آن‌ور پرید و گفت:
'جینگره جینگرم، جینگر، جینگر!' عروس را ربود به آسمان پرید. رفت، رفت و رفت تا اینکه به‌جائى رسید که در آنجا، مردى بالاى درختى نشسته بود و داشت تَنبوره مى‌زد. گنجشک به مرد گفت: 'بیا این عروس مال تو! تو هم تَنبوره‌ات را به من بده!' مرد تنبوره‌زن، تنبوره‌اش را به گنجشک داد و عروس را گرفت. گنجشکه با تنبوره‌ بالاى آخرین شاخهٔ درخت نشست و خواند:
خار را دادم نون گرفتم تنبورم جینگرو، جینگر، جینگر
نون را دادم گوسفند گرفتم تنبورم جینگرو، جینگر، جینگر
گوسفند را دادم عروس گرفتم تنبورم جینگرو، جینگر، جینگر
عروس را دادم تنبوره گرفتم تنبورم جینگرو، جینگر، جینگر
همین‌که گفت: 'عروس را دادم، تنبوره گرفتم جینگرو، جینگر، جینگر!' تنبوره از چنگش افتاد و شکست. بعد از شاخه درخت به پائین پرید، آن‌قدر خودش را زد، و زد تا اینکه جان داد و مُرد.

33

پیشنهادات ویژه

پیشنهادات ویژه

دانش آراستگی

دیدگاه تان را بنویسید

 

از نگاه ورزش

خانه داری

تفریح و سرگرمی

دنیای سلبریتی ها

عصر تکنولوژی

نیازمندی‌ها