معمای عجیب "سَر بابک خرمدین" کجاست؟ آیا خورده شد؟
پدر نمیداند سر پسرش را کجا پرت کرده است. تمام تکههای جسد بابک پیدا شده، غیر از سر بابک
حالا اخبار کشته و مثلهشدن بابک خرمدین، خواهرش آرزو و فرامرز، داماد خانواده، به وسیله پدر و مادرش جامعه و جهان را در شوک بزرگی فرو برده است. همه ساکت شدهاند و هیچ کس جرأت قضاوت ندارد. بازیگران و چهرههای مشهور به این خبر واکنشهای مختلفی نشان دادهاند. در شبکههای اجتماعی عدهای هم از ترس این اتفاق وحشتناک را به سخره گرفتهاند.
اهالی خانه شماره 46 طبقه ششم فاز یک شهرک اکباتان با شایعههای عجیبتر پس از مرگ و جنایت روبهرو هستند. از واقعیت تا حقیقت را ساکنان مجتمع خانواده خرمدین خوب میدانند.
هیچ کس جرأت صحبت ندارد
همه چیز مبهم و ترسناک است. اهالی فاز اول اکباتان تا از خانواده خرمدین صحبت میشود، نگاهی از سر ترس میکنند و فرار را ترجیح میدهند.
در ورودی بلوک منزل خانواده خرمدین پرنده پر نمیزند. اول ورودی بلوک دو حجله از بابک خرمدین از طرف دانشجویانش و اهالی اکباتان زده شده است. پیرمرد موجهی با پیراهن چهارخانه و شلوار کرمرنگی هراسان و متعجب به سوی حجلهها میآید و از سر تعجب با دستانی لرزان ماسک را از دهانش برمیدارد.
«دیدید امروز پدر و مادر بابک به قتل دختر و دامادشان اعتراف کردند. از ترس و شگفتی به راهش ادامه میدهد و ماسکش را بر روی دهانش سفت فشار میدهد.»
کمی جلوتر خانمی با کیسههای خرید همراه میشود و هم قدم؛ تعجب توأم با ترس در صورتش ابروها را به بالا کشانده است. «خانواده بدی نبودند. ما بدی ندیدم. پدر بابک بازنشسته ارتش بود. مرد محترمی بود. همسرش هم همین طور. بچههای خوبی داشتند. بابک سر به زیر و خجالتی بود. جو خوبی در جامعه مخصوصا در این شهرک نیست.»
کیسههای خرید در دستش مثل خبر سنگینی میکند و کیسه هندوانه را روی زمین میگذارد؛ گویی خاطرهای در ذهنش به پرواز میآید. «من و مادر بابک با هم به مسجد میرفتیم. زن موقر و خوبی بود. ازش بدی ندیدم.» کیسه هندوانه را برمیدارد و لبانش را به نشانه تعجب در هم به پایین میاندازد و وارد مجتمع کناری ساختمانی که خانواده خرمدین ساکن بودند، میشود.
سر بابک خرمدین کجاست؟
مجتمعی که خانواده خرمدین در آن ساکن بودند در سکوت و بیخبری به سر میبرد؛ هیچ کدام از اهالی ساختمان جرأت حرفزدن ندارند، زنگها تا واحد ۵۶ زده میشود، اما جوابی شنیده نمیشود. از پشت درهای مجتمع صدای ساکنان به گوش میرسد. با زدن زنگ واحدها به جای بازکردن از پشت در صدای قفلکردن درها میآید.
خانم مسنی که صورتش به هفتاد سالهها میخورد با ظاهری آرام، مانتوی سرمهای و روسری آبی در طبقه پنجم منتظر آسانسور ایستاده است. با کلامی محکم و کوبنده پشت خانواده خرمدین را میگیرد.
«این خانواده به قدری آرام و نجیب بودند که صدا از در شنیده میشد اما از آنها نه. کی گفته بابک شیشه مصرف میکرد؟! این حرفها را برایش درآوردند. ۳۰ سال است همسایه آنها بودم جز خوبی ندیدم. پشت پرده چه میگذرد خدا میداند. پدر و مادر فرزند خودشان را بکشند؛ این هم این پدر و مادر؟ نه اصلا باورم نمیشود. پدر نمیداند سر پسرش را کجا پرت کرده است. تمام تکههای جسد بابک پیدا شده، غیر از سرش. میشود پدرش نداند کجا انداخته؟»
به محض شنیدن خبر کشتهشدن دختر و دامادشان به دست پدر و مادر دو قدم عقب میرود. ابروهایش از شدت ناراحتی به هم گره میخورند. «محال است. همه این خبرها واقعیت ندارد.» دلش نمیخواهد دیگر نه کلامی بشنود و بگوید. دکمه آسانسور که تا الان چندین بار باز و بسته شد و آن را ندید حالا برای چندمین بار زده میشود. پشت به خبر میکند و وارد آسانسور میشود.»
آرزو اماس داشت
زنی از ساکنان فاز یک اکباتان با موهای جوگندمی با شالی سفید و مانتو آبی به رنگ آسمان با سنی حدود ۵۵ سال تا متوجه میشود داستان مربوط به خانواده خرمدین است، با چهرهای پریشان کلمات را با شتابی سریع مانند رادیویی که ناگهان روشن میشود، بیان میکند.
آرزو در میان خانواده خرمدین در ذهنش پررنگ میشود. «من همسایه آنها بودم، به قدری خانواده بیآزار و بیصدایی بودند که حد نداشت. دختر بزرگ آنها آرزو اماس داشت. در دوبی با یک دندانپزشک ازدواج میکند اما تا آرزو میفهمد که او در دوبی زن و بچه دارد و از او پنهان کرده است، طلاق میگیرد تا اینکه زن پسرعمهاش میشود. چند سال بعد از ازدواجشان پسرعمه آرزو به طور ناگهانی و در عرض یک شب به ترکیه میرود؛ اما آرزو را طلاق نمیدهد. آرزو بعد از این ماجرا در کافینت سون که سه سال است جمع شده، کار میکرد. در همان کافینت با پسری آشنا میشود و او را به خانهشان میبرد و به خانواده نشان میدهد. اما دیگر از آرزو خبری نمیشود. آزیتا دختر کوچک آنها متولد ۶۴ است. ازدواج کرده و دو دختر دارد. بعید است پدر و مادرشان این کار را کرده باشند.»
یک راز تلخ درباره آرزو
«باورم نمیشود، هنوز نمیتوانم باور کنم که مادرش و پدرش آرزو را کشته و مثله کرده باشند. فکر میکردیم رفته است استانبول، یعنی پدرش این گونه گفت. مدتی از آرزو خبر نداشتیم ناگهان دیگر نه تلفن جواب میداد و نه به کافهای که همیشه میرفتیم، میآمد. وقتی برای دیدارش به درِ خانهشان رفتیم، پدرش در را باز کرد و گفت که آرزو به استانبول رفته است.» این را یکی از دوستان آرزو میگوید.
«در دوران مدرسه، یک روز مقابلم نشست و رازی مگویی را گفت. نگفتنش خفهاش میکرد. گفت: «کودک که بودم، هشت ساله، پدرم ….»، به مادرم گفتم، مادر گفت «ساکت باش و هیچ چیزی به هیچ کسی نگو…» و مادرم که از خانه خارج میشد، پدر و من که تنها میماندیم….» آرزو در تمام سالهای دوستیمان تنها سه بار این داستان را تعریف کرد و هر مرتبه میلرزید.»
فضای اکباتان سمی است. ترس اهالی فاز یک شهرک راه نفسکشیدن را سخت میکند. هر کس تا متوجه میشود داستان خانواده خرمدین به میان است دست و پایش را گم میکند و متعجب میشود. داستان این تراژدی دردناک با حجلههای غریبانه بابک شروع میشود و با همان حجلهها تمام.
مقانلو چرا انقد از خدا بیخبر شدی