رازهای قجری؛ تازه عروسی که شب عروسی قسم خورد تا آخر با شوهرش قهر بماند!

مراسم عروسی دختر ناصرالدینشاه پر از ماجراهای خواندنی است.
شایانیوز- تاج السلطنه دختر عزیزکرده ناصرالدین شاه بعد از مرگ پدر به اراده برادرش مظفرالدین شاه در حالی عروس شد که رغبتی به این ازدواج نداشت. این شاهزاده خانم قجری خاطرات روزهای تلخی که در این ازدواج سپری کرد را در کتابش شرح میدهد.
شام شب عروسی!
نخستین اختلاف و کدورت بین تاج السلطنه و شوهرش در همان شب عروسی رخ داد. ماجرا از این قرار بود که داماد نوجوان هنگام خوردن شام عروسی، کنار دوستانش و مشغول وقت گذرانی با آنها بود. دل عروس شکست. او با خودش گفت: چرا شوهرم کنار من ننشست تا شام عروسیمان را با هم بخوریم. او در این باره نوشته است: «…و پیش خود فکر میکردم که باید این شوهر من خیلی جوان باشد، برای اینکه شام خوردن با میهمانهای خود را که دوستان موقتی و سریع الزوال هستند، ترجیح داد به دوست حقیقی و یک معاشر دائمی و رفیق خوب و بد. پیش خود قسمها میخوردم که هیچ وقت این تحقیر اول را فراموش نکرده صمیمانه او را محترم نشمارم».
پاتختی
«فردای روز عروسی «پاتختی» بود و میهمانی آن روز را در باغ داده بودند. لیکن من در منزل خود بودم و شوهرم هم پیش من بود. هر دو بچه و جوان بودیم و هر دو در کمال عزت و بزرگی این زندگی محقر را پیموده بودیم. هر دو از یکدیگر متوقع محبت و احترام بودیم. هر دو میخواستیم مطاع (دستور دهنده) باشیم، پس وقتی که دو طبع آنقدر با یکدیگر مطابق باشند. ناچار در زندگی دائمی مغایرت زود تولید میشود. پس از همان روز اول هر چه صحبت میداشتیم خصمانه بود.»
قهر کردن داماد به خاطر یک باخت!
بیشترین خاطراتی که تاج السلطنه از روزهای اول ازدواجش نوشته است، بیان حال و احوال نامساعد و دلخوری متقابل بین او و شوهرش است. هنوز روز اول زندگی زناشوییشان شروع نشده شوهرش در حرکت بچگانهای در یک بازی، که تاج السلطنه از او میبرد با او قهر میکند!
چرا شوهر من زانو نمیزند!
او بعد از ذکر ماجرای قهر نوشته است: «آیینه بزرگی در این اتاق نصب بود و تمام سراپای من در این آیینه پیدا بود. من خود را میدیدم فوقالعاده خوشگل بودم. مثل یک ملکه یا یکی از رب النوعها (خدایان باستان). تعجب میکردم که چرا شوهر من زانو نمیزند و مرا تقدیس نمیکند؟ چرا از من قهر میکند؟ به چه طاقتی از من روی برمیگرداند؟ این مگر انسان نیست؟ این مگر چشم ندارد؟ الله اکبر! آیا این قسم زندگانی بدتر از مرگ نیست؟ آیا تمام ساعات عمر من این نحو خواهد گذشت…»
پناه بردن از شوهر به مجلس میهمانی
«عصر مرا به مجلس میهمانی… بردند. مثل برلیانتها (جواهر) در خوشگلی میدرخشیدم و فوقالعاده اسباب توجه و تحسین شده بودم. و من در دل دعا میکردم این دو سه ساعت عصر به قدر روز محشری طول پیدا نماید و من دوباره به منزل خود نیایم و دچار حرکات وحشیانه و محبتهای مستهزئانه (حقیرانه) شوهرم نشوم…».
اما بعد از بازگشتن به خانه با صحنهای روبهرو میشود که سبب میشود باز از شوهرش برنجد و این بار به آغوش دایهاش پناه ببرد.
امیرحسن خان شجاع السلطنه، همسر تاج السلطنه در سمت چپ
فرا رسیدن شب و بازگشتن به خانه شوهر
ماجرای رسیدن به منزل و دیدن آن صحنه از این قرار بود:
«شب شد و ما دوباره به منزل مراجعت کردیم. شوهرم مشغول بازی بود. کاغذ پارههای فراوانی ریخته و دیو کاغذی میساخت. تخت درست میکرد. شاه و وزیر ترتیب میداد. اگر چه این بازی کودکانه و بدون غرضی بود. لیکن من به محض دیدن این بساط، مثل برق زده به جای خود خشک شده و در روی یک صندلی افتادم. تصور کردم این اساس (این شخصیتهای کاغذی) را بر ضد من فراهم کرده و این شاه کاغذی که به صورت دیو ساخته، گوشهای از خانواده من زده (کنایهای به خانواده من زده). کم کم این خیال به قدری در من مؤثر افتاد که تصور مبدل به یقین شد. با کمال حزن، دایه خود را صدا کرده، گفتم: ببین ممه جان، پدر و خانواده مرا توهین میکند و به من از این راه زحمت میدهد، چرا روز اول عروسی و اول مرحله زندگی این حیوان مرا میرنجاند…»
هر چه صحبت با یکدیگر داشتیم، تمام خشن و درشت!
«دو سه روز گذشت و هر دقیقه من یک زحمت تازه مشاهده میکردم. مثلاً این شوهر عزیز من پس از غذا خوردن، دست و دهان چرب خود را نمیشست. و مخصوصاً اگر من به او میگفتم: خوب نیست دست نشویید؛ با من لج کرده چربیها را با پردههای مخمل پاک میکرد. سر خود را شانه نمیکرد. لباس عوض نمیکرد. همیشه مخالف عقیده و سلیقه من بود. اگر من به او میگفتم: نظیف باشد. کثیف بود. اگر میگفتم: آرام باش، شرارت میکرد. هر چه من به او میگفتم برعکس اقدام میکرد. فوری و بدون فراغت زندگانی ما از روز اول به دوئیت (لجبازی) شد. هر چه صحبت با یکدیگر داشتیم، تمام خشن و درشت. هر حرکتی میکردیم، بر خلاف و بر ضد. من داخل یک زندگانی پر زحمتی بودم و به کلی آن آسایشهای منزل مادر و پدر از من دور شده بود. گاهی در زیر بار زحمت و اندوه، بیچاره و عاجز شده و در یک اتاق تنهایی، مشغول گریه میشدم..»
دیدگاه تان را بنویسید