رازهای قجری؛ روایتهای زن موقت ناصرالدین شاه، والله شاه برای عیش و عشرت زن نمیگرفت!

«خانم بالا» یکی از آخرین زنان دربار ناصرالدین شاه، در مصاحبهای از روزگار گذشته میگوید.
شایانیوز- نامش «زیور حاجصالح» بود اما او را «خانم بالا» صدا میزدند. در سال۱۳۳۶ دقیقاً ۶۱ سال پس از کشته شدن ناصرالدین شاه قاجار، خبرنگار روزنامه اطلاعات هفتگی موفق شده بود او را را پیدا کند. وی به مدت ۱۰ سال زوجه شرعی شاه بوده. خانم بالا پذیرفته بود خاطراتش را از حرمسرای ناصری برای آن خبرنگار تعریف بکند. حاصل این گفتگو به نقل از مجله «اطلاعات هفتگی» آن زمان چنین شد:
پدر و مادرم اهل فشم هستند. ما رعیت بودیم و یک روز که شاه با سی تا از زنهای عقدی و صیغهای خود برای ییلاق به فشم آمده بود، لیلا خانم، کیسهکش حمامِ سوگلی شاه که با مادر من دوستی داشت، بنا به اصرار زیاد موافقت کرد مرا به سراپرده حرم ببرد تا زندگانی حرمسرای پادشاه را تماشا کنم. در آن موقع چهارده سال از سنم میگذشت و کنجکاوی کودکی مرا به حرمسرای شاه کشید. وقتی وارد سراپرده عایشه خانم شدم ناگهان از جا پرید. نگاهی به صورتم انداخت و به خواهرش لیلا خانم که در آنجا حضور داشت گفت: «ببین چه دختر خوشگلی است. باب دندان شاه است» و بلافاصله قُلاب چارقد گارس سفید قالب کردهاش را زیر گلویش سفت کرد و گالشهایش را پوشید و با عجله از سراپرده بیرون رفت. خواهرش گفت: «عایشه رفت تا به شاه خبر بدهد که لقمه چربی به دام انداخته است.
« بالاخره پس از یک ربع ساعت عایشه خانم با شتاب به سراپرده برگشت و دستم را گرفت و با دستپاچگی گفت: «زود باش! راه بیفت. شاه دارند قدم میزنند، میخواهند تو را ببینند. عجله کن.
بدون آن که بدانم چه خواهد شد در حالی که هنوز دستم توی دست عایشه خانم بود، پشت سر او به راه افتادم. در راه گفت: «مودب باش. حرفی نزنی که شاه غضبناک شوند. سرت را زیر بینداز و دست به سینه بایست و وقتی شاه را دیدی تعظیم کن.» از خجالت عرق داشت شرشر از صورتم میچکید.
«بالاخره جلوی چادر سوم که رسیدیم یک دفعه عایشه خانم ایستاد. من هم ایستادم. شاه با سرداری شکریرنگ بدون کلاه از دور پدیدار شد. چند تا از خانمها منجمله شکوه السلطنه خانم مادر مظفرالدینشاه همراه او بودند. وقتی به من رسید نگاه عمیقی به صورتم انداخت. تبسمی کرد و خطاب به عایشه خانم گفت: «بدک نیست. بدسلیقه نیستی.
«بعد با دست محکم زد به پشت دستم و گفت: «دستت را بینداز، دختر به این خوشگلی نباید دست به سینه بایستد. اینجا که جای تشریفات نیست.» درست یادم است پشت دستم تا چند روز میسوخت. شاه بعد اضافه کرد: «به امین خاقان بگو او را بسپارد دست امیناقدس. سفارش کن ازش خوب پذیرایی کنند. خودم با امیناقدس بعداً صحبت خواهم کرد.
«پس از ادای این جمله شاه و همراهان دور شدند. عایشه خانم که از خوشحالی توی پوست خود نمیگنجید خطاب به قمرسلطان گفت: «خواهر چه خوب شد. شاه حظ کرد. خودش گفت خوشگله. حالا باید انعامش را بگیرم.» لپ مرا بوسید و گفت: «میشی زن شاه، سر و همسر به روزگارت حسد میخورند. حالا دیگه یک دختر دهاتی رعیت نیستی، زن شاهی. فردا میرویم امامه و بعد از آن میسپارمت دست امیناقدس خودش کار عقدت را تمام میکند.
«بالاخره دوران ییلاق به سر رسید و پس از چهار روز اقامت در عمامه [امامه] شاه عزم پایتخت کرد و با حرمسرا به دربار شهری بازگشتیم و من یکراست به خانه امیناقدس رفتم. در خانه امیناقدس مدتی تحت تعلیم بودم؛ طرز غذا خوردن، لباس پوشیدن، حرف زدن و حتی رسوم برخورد با شاه از لحاظ عشق و محبت زناشویی همه را یادم دادند..... پس از دو سه هفتهای که با امیناقدس گذراندم یک روز امینخاقان که مردی قدکودتاه و برادر امیناقدس بود و در دستگاه خواهرش کارچاقکن محسوب میشد به دستور امینه خانم رفت و حاجی ملا علیاکبر، آخوند مخصوص دربار را که صیغهها را جاری میکرد، با خود به دربار آورد. امینخاقان شد وکیل من و سرغلامباشی وکیل شاه و دفتر و کتاب عقد حاضر شد.
«صحبت ادامه پیدا میکند و خانم بالا تمام مراسم و تشریفات دربار و ماجراهای آن روزگار را برای خبرنگار نقل میکند. تا اینکه خبرنگار میپرسد: راستی خانم، شما راجع به مهریه و شیربهای صیغههای شاه حرفی نزدید!
خندید و گفت: در آن زمان که مرا برای شاه صیغه کردند به قول شما شیربهایم هفتصد تومان، یک غلام سیاه، یک آینه تمام قدی، یک انگشتر الماس گرانبها و دو طاقه شال بود. اگر تنها هفتصد تومان را به پول امروز حساب کنید میبینید که سر به آسمان میزند. شما خیال میکنید شاه زن میگرفت که کیف و لذت بکند؟! شاه میگفت من برای رفاه حال رعایا زن میگیرم. از هر قصبه و دهکدهای دختری را عقد میکنم تا بتوانم به آنجا بیشتر برسم، کمک کنم و از درد دلشان باخبر شوم.
«خیلی از زنهای شاه بودند که در مدت یک سال حتی یک شب به حضور او نمیرسیدند. او تمام وسایل استراحت را نیز برای زنهایش فراهم کرده بود و دمی از وضع حال اندرون غافل نبود و خودش شخصا سرکشی میکرد. مثلا هر چهار نفر زن یک حمام خصوصی داشتند و هرکدام از خانمها دارای یک آشپزخانه جداگانه بودند.»
اما ورق برگشت و دربار ناصری فروپاشید. حالا در تابستان ۱۳۳۶ خانم بالا که اینک ۹۵ سال از عمرش میگذشت در یکی از اتاقهای کوچک چهار در دو متری خانه دورافتادهای در محله گلوبندک تهران زندگی میکرد که آن هم یک زن خیر به رایگان در اختیارش گذاشته بود و به عنوان یکی ازاعضای خانواده او در میان آنها باقی عمرش را میگذرانید.
دیدگاه تان را بنویسید