روایت خواندنی یک ایرانی اسیر دست طالبان در افغانستان از رفتارهای طالبان
طالبان از هزارهها و شیعیان متنفرند
یک فعال فرهنگی ایرانی در یادداشتی چشم دیدهای خود را از برخورد با طالبان نگاشته است.
یک فعال فرهنگی ایرانی که چندی پیش در مسیر بامیان از دره غوربند پروان به دست طالبان اسیر شده بود، در یادداشتی چشم دیدهای خود را از این برخورد با طالبان نگاشته است.
علی عبدی نوشته است:
در بند طالبان افتادم چند روز پیش. مدتی است که آزاد شدهام. در راه بامیان جایی اطراف درهی غوربند از کوه پایین شدهبودند و من را – که مدرکی همراهم نبود و از لهجهام شک بردند که شاید افغان نباشم – از موتر تا کردند و به کوه و از آنجا به قریهی دورتری در ولایت پروان بردند که چند ساعت با جادهی اصلی فاصله داشت. جزئیات آنچه در آن چهل و هشت ساعت گذشت را وقتی دیگر مینویسم؛ اما موقع مرگم نرسیدهبود و هستی سرنوشت دیگری برایم میخواست. اینها بخشی از مشاهدههای این تجربهی عمیقاً ناخوشایند است.
قصهی اصلیِ این روزهای جنگجویانِ طالب سقوط ولسوالیهاست(شهرستان ها) و هیچ ارادهای برای صلح ندارند. تفنگ بهیکدست و تلفن بهدستِدیگر پیگیر خبرهای جنگ بودند که از ماه رمضان به این سو چند ولسوالی(شهرستان) سقوط کردهاند؛ مجاهدین امارت در کدام مناطق در حال پیشرویاند؛ و عقبنشینیِ نیروهای دولتی در کدام مناطق محتمل است. هدف ایشان «فتح» کابل است. امروز و فردا سوی بامیان نمیروند چون «نیروهای دولتی هنوز قوت دارند» و «اگر شکست بخوریم راهِ پسآمدن نیست» اما در راه هستند اگر شرایط تغییر نکند.
فارسیزبان بودند و چهرهشان به مردم شریفِ هزاره شبیه بود اما خود را «تُرک» میدانستند. از هزارهها و شیعیان بد میبردند و تصور میکردند بیش از نیمی از مردم بامیان عیسوی (مسیحی) شدهاند در این سالها با تبلیغ امریکاییها. باور داشتند که در امارت اسلامی مسألهی «قوم» مطرح نیست و مثالی که میآوردند از یک یا دو وزیر غیرپشتونِ طالبان در دههی هفتاد بود اما بدگمانی و ظنی که به مردم هزاره داشتند حتی در گپهای عادیای که میزدند پیدا بود. یکیشان گفت اگر آزادت کردیم و بامیان ماندی «کشته خواهی شد.»
تأکید داشتند که نان و سبک زندگیشان ساده و ابتدایی و غریبانه است. آدمهایی مصمم، خودحقپندار، جدی و نترس بودند. وقتی از کوه بالا میشدیم و مرمیهای نیروهای دولتی روی سر ما بود هراسی از مرگ نداشتند؛ انگار که سرگرمِ یک بازیِ کودکانهاند. یکی از آرپیجیها را به من دادهبودند (!) تا برای ایشان از کوه بالا ببرم و خودشان چابکتر از صخرهها بالا شوند. بعد از سه سال از قریه سوی جاده آمدهبودند و اعتمادبهنفس چشمگیری در گفتار و رفتارشان بود.
جهان اکثریت ایشان – مثل جمعیت قابل توجهی از اهالی افغانستان – به دنیای اسلام و دنیای کفر تقسیم میشد؛ احتمالاً با این تفاوت مهم که کفار را شایستهی مجازات میدانستند که «اشداء علی الکفار و رحماء بینهم.» از یکیشان که درسخواندهی شرعیات کابل بود شنیدم که کافر کسیست که حقانیت رسول اکرم را باور ندارد؛ از جمله نصارا و یهود. هم او از چند استاد شرعیات دانشگاه کابل نام گرفت و از ایشان به احترام یاد کرد. گفت که حکومت مسئول ترورهای اخیر بودهاست.
کمسواد به معنای عام آن بودند اما همدیگر را مولویصاحب و قاریصاحب صدا میکردند. یکی از مولویصاحبها را دیدم که نمیتوانست جملهای را به درستی از روی کاغذی بخواند. یکی از قاریصاحبها شک داشت که واکسن فلج اطفال برنامهای از سوی کافران است تا «جن» به جان مسلمانان برود و از «غیرت» ایشان در جهاد بکاهد. نواسهی یکی دیگر از ایشان فلج شدهبود اما باور داشت که «تدبیر» خداوند است و از بندهی او کاری ساخته نیست. [سازمان جاسوسی امریکا از برنامهی ریشهکنسازیِ فلج اطفال برای پیدا کردن بنلادن استفاده کردهبود.]
میجنگیدند تا بعد از شکست امریکا، «چوچههای امریکا» را شکست دهند؛ همانها که – به قول ایشان – افغانستان را «بیعزت» کردهاند و «فساد» و «عیاشی» و «زنک بازی» قصهی هر روزهی ایشان است. از یکیشان شنیدم که با تحصیل و کار زنان مخالف نیست؛ به شرط آنکه عزت زن حفظ شود بیرون از خانه. تصوری که از جهان داشتند اما متعلق به دوران دیگری بود: این که جنگی بین اسلام و عیسویت هست؛ مجاهدین امارت تنها مردمِ برگزیده پیش خداوندند؛ و «جنت» از آنِ ایشان است و نه دیگران. عضویت افغانستان در سازمان ملل را ننگ میدانستند چون افغانستان را زیر بیرق امریکا خواهد برد.
قریهای که زندگی میکردند سرسبز و پرآب بود با درختان زردآلو و سیب و بادام و توت و میوههای دیگری که به واسطهی اهالی قریه در بازار میفروختند. اطفالی که در قریه زندگی میکردند خواندنِ قرآن را نزد ایشان فرا میگرفتند و میخواستند در آینده «مجاهد» شوند مثل کلانترها. یکی از نوجوانها که هفده سال داشت هیچ وقت روی شهر را به چشم ندیدهبود در زندگی. یکی از همین اطفال بود که وقتی از پشت میلههای بندیخانه از او کمپل خواستم به خانهشان رفت و آورد. دستبند به دستم زدهبودند آنجا. [پسانتر از آمر امنیت منطقه شنیدم که آن پسر هفده ساله چند اسیرِ وابسته به دولت را با مرمی کشتهاست.]
این آدمهایی که من از نزدیک دیدم اگر احیاناً کابل یا بامیان را «فتح» کنند محال است بتوانند خود را با تغییراتِ اجتماعیِ این بیست سال وفق دهند. محال است. گویی که در زمان پیامبر اسلام زندگی میکردند یا خود را وارثان صحابهی ایشان میدانستند. از یکی از ایشان که قلب رئوفتری داشت جایی شنیدم که «لا اکراه فیالدین» اما صدای او صدای اکثریتی نبود که سعادت جامعه را وابسته به اجرای شریعت میدانستند: با قطعِ دستِ دزد، سنگسارِ زناکننده، یا کشتنِ کافر. هیچ تغییری در این باورها نسبت به طالبانِ دههی هفتاد نیامدهبود.
حاکمیت ایشان حتماً نفاق و دورویی را بیشتر میکند بین شهروندان؛ و آدمفروشی را. در همان قریه دیدم آدمی را که معلوم بود در دعای خیری که میکند برای مجاهدین امارت، صادق نیست. دور از انتظار نیست اگر بعضی از باشندگان قریه هم بدِ بعضی دیگر را پیش مجاهدین ببرند برای تسویه حسابهای شخصی.
تهدید اصلیشان این بود که «تو را برای سالها نگاه میکنیم تا با زندانیان دیگر مبادله شوی مثل آنچه به آزادی انس حقانی انجامید» یا «پیسهای برسد به ما از سفارتخانهای که به آن وابستهای.» شک داشتند که شاید ترجمان عسگرهای امریکایی بودهباشم؛ یا تابعیت کشوری جز ایران را داشتهباشم؛ یا با نهادی غربی کار کردهباشم در کابل یا بامیان. تهدیدها که بالا میگرفت میگفتم مرا با مرمی بزنید تا آرام میشدند. دست آخر در چاشت روز دوم جرگهی دهنفرهای شکل دادند که تصمیمی بگیرند. این که در آن ساعتها چه گذشت و چه گفتوگوهایی بین ما رفت و چهطور رأی جرگه بر آزادی من قرار گرفت قصهی دیگریست. میتوانم حدس بزنم کدامشان به نفعِ آزادیِ من استدلال کردهاند و کدامشان نه. در لحظههایی که منتظر نتیجهی جرگه بودم عهدی با وجدانم بستم. قولی دادم به هستی که اگر آزاد شوم پایبند به آن بمانم تا آخر عمر.
جنگجویانی که دیدم – به حیث انسان – حتماً نوری هم داشتند در جانشان و لحظههایی بود که مِهری در صورت ایشان پیدا میشد. مثل هر انسان دیگری عصبانی میشدند؛ شرم میکردند؛ یا شوق و کنجکاوی و تعجب میآمد به چشمشان. یادم نمیآید با همدیگر مزاق کردهباشند در مناسباتی که داشتند. من را یک شب به خانهشان نیز بردند و چای دادند. لت نشدم و رفتارشان نامحترمانه نبود بیشتر وقتها. آنچه ایشان را غیرقابلپیشبینی و ترسناک میکرد اما به چشم من جزماندیشی بود و ناآگاهی از احوال جهان و انعطافی که نداشتند. گویی در جهان موازی دیگری زندگی میکردند.
خبر آزادی را دانشآموختهی شرعیات کابل داد. به بندیخانه آمد و گفت آزاد شدهای. باورم نمیآمد. چند ساعت بعد من را دستِ مالک/کدخدای قریه سپردند تا پیش جاده ببرد. مرد روشندلی بود و به طرفهالعینی فهمید چه بر من گذشتهاست. گفتم بسیار ترسیدهام و نمیدانم خواب هستم یا بیدار. گفت میدانم با صدای گرمی که داشت. نیروهای دولتی پیش جاده منتظر بودند و من را از مالک قریه تحویل گرفتند و به دفتر ولسوال/فرماندار بردند. او هم انسان شریفی بود؛ وارسته و پرنور. چیزهایی پیش آمد در دفتر او اما که ظن بردم بعضی از کارمندانی که دارد شاید با طالبان در ارتباط باشند؛ کسانی که هم از دولت معاش میگیرند و هم با طالبان خط و ربطی دارند برای روز مبادا. قصهای که احتمالاً دربارهی خیلیها صادق است در افغانستانِ امروز.
با آنکه چند روز گذشتهاست اما هنوز اضطرابی با من است. در روزی که زمان کِش آمدهبود و خود را برای مرگ آماده کردهبودم، چیزهایی را از طالبان پنهان کردم و قصههایی ساختم برای ایشان. احساس میکنم به چیز نازیبایی آلوده شدهام. چیزهایی را دربارهی خودم ناراست گفتم که زنده بمانم. ناراستبودن – ولو برای زنده ماندن – روح آدم را بیمار میکند. احساس میکنم روحم بیمار شدهاست از ناراستی. صورتم وا رفته و چشمانم گود افتاده انگار. مسألهی بیمعناییِ زندگی به شکل تازهای از حفرههای عمیقِ وجودیام بیرون زده. آن یکی دو چیزی که پیش از این مهم به نظر میآمدند هم انگار رنگ باختهاند و اهمیتی ندارند دیگر.
هستی یادم داد این را و میخواهم با شما شریک کنم آنچه را یاد گرفتهام. واسطهای بودهام برای یادگیری و مطمئنام که شما هم در موقعیت مشابه چنین میکنید: این که اگر روزی جایی در چنین وضعیتی قرار گرفتید و «تصمیم به زندهماندن داشتید» خود را قوی و پرنیرو نشان دهید؛ ولو آنکه قوت و نیروی زندگی در شما رو به خشکیدن باشد. و بر سر اصول مشخصی بایستید تا به شما قوت دهد در آن لحظهها؛ ولو آنکه دهانتان خشک شدهباشد از بیم و هراس. اگر جانِ خود را به هستی ببخشید چیزی برای نگرانی نمیماند. گریههاتان را انباشت کنید و بگذارید برای وقت و آغوشی دیگر.
رسیدهام کابل. شهر آدمهای بیپناه؛ و بیبرق. نوری گرفتهام این چند روز از رامین و آقامنگل و سحر. چه خوب که بودند ایشان زیر این آسمانِ آبی. تب کردهبودم برای چند روز و بدندردی با من بود. میفهمم اما که کمکم وقتِ ترکِ افغانستان رسیدهاست. وقتِ خداحافظی با این جغرافیاست بعد از شش سال. آغوشِ این سرزمین زیبا دیگر به رویم باز نیست.
[ممکن است این یادداشت به دست جنگجویانی که من را اسیر کردند نیز برسد. این چند کلمه را خطاب به ایشان مینویسم؛ خطاب به قاریصاحب و مولویصاحبها: سلاحتان را زمین بگذارید. جنگ را بس کنید. امریکا حتماً دولت خبیثی است. حکومت افغانستان حتماً فاسد است. اما شما به صلح با مردم خود بیاندیشید. افغانستان تغییر کردهاست. مردم تغییر کردهاند. ارزشهای اجتماعی دستخوش تغییرند. نسل تازهی این کشور زندگیِ متفاوتی میخواهند. آیندهی متفاوتی میخواهند. محال است که باشندگانِ این سرزمین زیر بیرق تازهای بروند. محال است جمعیت جوان و تحصیلکردهی افغانستان تفسیر شما را از شریعت بپذیرند. برای صلح هیچگاه دیر نیست. نورِ آشتی و مهر در وجود همهی انسانها به ودیعه گذاشتهشده. نور اعتماد و دوستی با دیگری در وجود همهی ما انسانها هست.]
منبع: همشهری آنلاین
دیدگاه تان را بنویسید