رازهای قجری؛ شکایت ناصرالدین شاه از رفتن به حرمسرا: خانمها میریزند سر آدم!
ناصرالدین شاه در همه سفرهایش، یاداشت مینوشت و علاقه فراوانی به ثبت کردن وقایع زندگی روزمره خود داشت. بخشی از خاطرات وی را میخوانید.
شایانیوز- ناصرالدین شاه قاجار از جمله فرمانروایانی است که در همه سفرهایش، یاداشت مینوشت. هرچند قصدش سفرنامهنویسی نبوده اما چون علاقه فراوانی به ثبت کردن وقایع زندگی روزمره خود داشت، قسمتی از خاطرات روزانهاش مصادف با سفرهای متعدد داخلی و خارجی او شده و به مرور زمان، این قسمت از خاطرات، نام «سفرنامه» را به خود گرفته است.
بخش عمده خاطرات ناصرالدین شاه در سفر سوم وی به فرنگ، نگاشته شده؛ متن حاضر هم از خاطرات مربوط به همین سفر برداشته شده است؛ یعنی درست چند روز پیش از عزیمت.
ناصرالدین شاه در این بخش از خاطراتش مینویسد که چند روز پیش از حرکت، اوضاع کاخ به هم ریخته و درباریان به تکاپو افتادهاند؛ حال یا انعام میخواهند یا تقاضای سوغات دارند یا میخواهند در روزها و ساعات باقی مانده، سلطان را بیشتر ببینند و ابراز غم و نگرانی کنند از سفر پیش رو! یحتمل اندکی هم چاپلوسی میکنند تا توجه وی را به سرسپردگی و علاقه خود جلب کنند.
![]()
با هم بخوانیم خاطرات ناصرالدین شاه از این روزها را که به قلم خود نگاشته:
همین امروز عصرش سفرا آمدند به حضور برای وداع سفر فرنگستان و اجماعاً ملاقات شدند، دالغورکی وزیرمختار روس احضار شده است. میرود به پطر، ولف وزیرمختار انگلیس هم میرود به انگلیس، مسیو بالوا وزیرمختار فرانسه هم با زنش میرود به پاریس، بارون شنک وزیرمختار آلمان هم میرود به آلمان، از سفرا کسی که میماند وزیر مقیم ینگی دنیا است و وزیرمختار اطریش و شارژ دافر ایطالیا خالد بیگ سفیر عثمانی هم میماند، در سفارت روس پوچیو شارژ دافر خواهد بود و در سفارت فرانسه هم شارژ دافری که تازه آمده و آدم پوسیده ایست.
این اوضاعی که برای رفتن فرنگ ما فراهم آمده بود در حقیقت نمیتوان نوشت، از بس از بیرون و اندرون کار سر ما ریخته بود هر کس را نگاه میکردی یک جور عرض داشت. هر گوشه میرفتیم یکی عریضه میداد یکی عرض میکرد یکی چرند میگفت، یکی انعام میخواست، دیگر آدم ذله میشد، روزی سه هزار کاغذ و برات و فرمان صحه میگذاشتیم امین السلطان بیچاره که از بس کار داشت هیچ پیدا نمیشد گاهی هم که میآمد با صد من کاغذ، از این روزها یک روز بعد از اینکه سه هزار برات و فرمان صحه گذاشتیم رفتم جائی (دستشویی) توی جائی نشسته بودم دیدم یکی صورتش را چسبانده به درِ جائی و داد میزند و عرض میکند که من اینجا میمانم و انعام میخواهم وچه وچه هی عرض میکند آمدم بیرون دیدم نایب برادر باشی است، ایستاده است با مهدیخان فراش خلوت قلمدان آوردهاند پشت جائی انعام میخواهند، برات آنها را هم صحه گذاشتم، دیدم دیگر با این وضع نمیشود ماند.
اندرون هم که میرویم زنها میریزند سر آدم میخواهند نعره بزنند یخهشان را پاره کنند و گریه کنند اما خودشان را نگاه میدارند برای روز دوازدهم (یعنی روز حرکت سلطان) همه وعده روز دوازدهم را به ما میدهند، فروغالدوله، افسرالدوله، ضیاءالسلطنه، والیه، دخترهای ما هم همه اندرون آمده بودند و وعده روز دوازدهم را میدادند، خلاصه دیدم با این اوضاع محال است بتوانیم بمانیم تا روز دوازدهم، خیال کردم روز دهم بیخبر دربرویم، هیچکس هم خبر نداشت به هیچکس بروز ندادم غیر از امینالسلطان که به همان یک نفر گفته بودم او میدانست شب هم گفتم فردا سوار میشوم نهار گرم خبر کردیم سلطنتآباد و صبح روز پنجشنبه دهم از خواب برخاستیم همه زنها خواب بودند، هیچکس خبر نداشت، رخت پوشیدم رفتم حیاط لیلا خانم که ایرانی را ببینم که میرویم و آنها خبر ندارند، رفتم دیدم خاله لیلا خانم نشسته کنار باغچه، یک دیگ کوچک گذاشته است چیز میپزد و ایرانی دور دیگ بازی میکرد و لیلا خانم هم خوابیده است، از خاله پرسیدم چه میپزی؟ گفت: خورش چغاله میپزم توی دلم گفتم امروز این خورش زهر مار خواهد شد خیلی هم خورش تمیز خوبی بود، بعد آمدم دوباره اندرون، باز دیدم هیچکس نیست فروغالدوله را توی حیاط دیدم میگفت امروز میروم دیدن فخرالدوله باز عصر میآیم تا روز دوازدهم هستیم.
![]()
بعد از اندرون رفتم بیرون و دیدم الحمدالله هیچکس نفهمید، یواش توی کالسکه نشستم و راندیم برای سلطنتآباد اما تا دمِ درِ بازار زنها و خواجهها و کنیز و غیره خیلی جمعیت بود شیرازی کوچک، ضیاءالسلطنه، فروغالدوله، خواجهها اینها خیلی بودند، حتی عزیزالسلطان هم نمیدانست ما میرویم، بازی میکرد من هم عقب او نفرستادم، سوار کالسلکه شده راندیم، رسیدیم به سلطنتآباد، رفتیم عمارت آینه، امین حضور، امینحضرت، سایر پیشخدمتها بودند، نهارخوردیم بعد از نهار پیاده رفتم باغ گبرها و عمارت کنت و غیره را گردش کردیم بعد آمدیم کلاه فرنگی پیشخدمتها بودند میخواستم بخوابم که امینالسلطان از شهر وارد شد، با یک دستمال بسته کاغذ دیگر، خواب از سرم بیرون رفت تا نشستم کاغذها و کتابچه و غیره را خواندیم خواب از سرم پرید، بعد عزیزالسلطان آمد با آقاعبداله و آقامردک، عزیزالسلطان تعریف میکرد که همین که شما رفتید، امینالسلطان به اعتمادالحرم و آقا نوری گفت که شاه رفته است، آقا نوری رفته بود اندرون خبر کرده بود که انیسالدوله و امیناقدس و کتابخوان و اقل بکه و اهل قهوهخانه که باید تا سرحد بیایند، چادر کنند بروند عشرتآباد که شاه امشب میرود عشرتآباد که زنها همه گریه کرده بودند، یک محشری شده بود، قال مقال و همهمه شده بود، کنیزها، زنها همه گریه کرده بودند، امینالسلطان تعریف میکرد که در اندرون و دیوانخانه و فراشها، سرایدارها، مردم، نوکرها همه مات شده بودند، توی شهر همهمه غریبی پیچیده بوده است، صبح هم من با امینالسلطان و نایبالسلطنه و امینالسلطنه کار داشتم، صبح زود رفتم دیوانخانه، آنها را خواستم رفتم گرمخانه میدان، حاجی حیدر ریش ما را تراشید، بعد امینالسلطنه آمده بود، آنها نیامده بودند دیدم دیر میشود امینالسلطنه را نشاندم، دستورالعمل دادم و خودم آمدم اندرون و سوار شدیم، خلاصه چای عصرانه خورده از درِ باغ هزار خیابان بیرون آمده سوار کالسکه شده راندیم، از درِ دیوانخانه عشرتآباد وارد عشرتآباد شدیم. آمدم توی باغ دیدم امیناقدس و اقل بکه و کنیزها و کتابخوان آمدهاند، شب اطاق انیسالدوله خوابیدیم شب هم مردانه شام خوردیم، اعتمادالسلطنه بود، روزنامه خواند، مهتاب خوبی بود، قدری توی باغ گردش کردیم بعد خوابیدیم، آغا محمدخان با محمدابراهیم برادرش و بار و بُنه میروند کرمانشاه و کربلا به این جهت که میرود این دو شب پیش ما بود و شب توی اطاق انیسالدوله پیش ما خوابید.