در سال ۱۳۹۴ بود که آزاده نامداری عکس از چشمان کبود شده خود را در اینستاگرامش به اشتراک گذاشت و مدعی بود که فرزاد حسنی او را کتک زده است.
ادعای آزاده نامداری بلافاصله در رسانههای کشورمان بازتاب گسترده ای پیدا کرد تا اینکه بسیاری از کاربران شبکههای اجتماعی به فرزادحسنی حمله کرده و علت ضرب و شتم آزاده نامداری را از او جویا شدند
واکنش فرزاد حسنی به ادعای کتک زدن آزاده نامداری
بعد از انتشار عکس جنجالی آزاده نامداری مبنی بر مورد ضرب وشتم قرار گرفتن توسط همسر سابقش فرزاد حسنی، بعد از حدود دو سال سکوت، فرزاد حسنی مجری سرشناس تلویزیون طی یادداشتی که برای تی وی پلاس ارسال کرد، پرده از بسیاری از رازهای مسکوت مانده زندگی مشترک با آزاده نامداری برداشت و از مردم ایران خواست با دقت بیشتری به مسائل نگاه کنند.
ایشان با بیان ادعاهای گوناگون و تجمیع کلکسیونی از عناوین مجرمانه همچون ضرب و شتم، افترا، تهدید به قتل، شکستن گوشی همراه (باور کنید به همین جرم!) و ارسال پیامک از من شکایت کرده و در تمامی این موارد به واسطه ی صدور احکام قضایی دست خالی از دادسرا برگشته است! به عنوان مثال رجوع کنید به پرونده کلاسه ی 922192/63 در دادسرای عمومی و انقلاب ناحیه دو تهران. در کدامیک از این موارد محکوم واقع شده ام؟ هیچ کدام!
در پایان می خواهم این دو سوال من در صفحه ی اینستاگرام ایشان پرسیده شود که:
1- نظر ایشان درباره گروهک منافقین چیست؟
2- نظر ایشان درباره ی عاطفه ی مادری و عشق به فرزندشان چیست؟
بخشی از صحبت های آزاده نامداری درباره فرزاد حسنی
نامداری خرداد 1394 مصاحبهای مفصل با مجله «زندگی ایدهآل» انجام داد و در آن از علل طلاقش و همچنین چرایی انتشار آن عکس سخن گفته است.
* ما هنوز نفهمیدهایم فاجعه از کجا شروع شد.
از زمانی شروع شد که من چند ماه پس از عقد به این نتیجه رسیدم که ما نمیتوانیم زندگی کنیم و پا پیش گذاشتم که جدا شوم.
* و طرف مقابل مخالف بود؟
بله، کاملا مخالف بود.
* یعنی ایشان اعتقاد داشت که میتوانید با هم زندگی خوبی داشته باشید؟
در حرف بله.
* ولی جمعبندی شما این بود که دیگر امکان زندگی مشترک وجود ندارد؟
من مطمئن بودم که نمیتوانیم و برای این تصمیم دلایل منطقی داشتم و به عقیده من ایشان هم ته دلش میدانست که ما نمیتوانیم.
* از کی مطمئن شدید نمیتوانید؟
شاید حدود دو ماه بعد از عقد کاملا به این نتیجه رسیدم که امکان ادامه این زندگی وجود ندارد. ما کلا 10 ماه عقد کرده بودیم.
* چند ماه قبل عقد دوران نامزدی داشتید؟
هیچ! تقریبا تمام مدت خواستگاری و نامزدی ما 10 تا 15 روز هم طول نکشید.
* یعنی شما دو ماه بعد از عقد قصد داشتید جدا شوید و مقدماتش را آغاز کردید و 10 ماه بعد جدا شدید؟
نه اصلا. من ابتدا سعی کردم مشکل را با خودم حل کنم. چون تجربه زندگی مشترک نداشتم فکر میکردم هیچکس نباید متوجه شود که ما مشکل داریم و من باید از چیزی که کاملا بد است صیانت کنم و معتقد بودم اگر بد است برای من است و هیچ کس نباید بفهمد.
* هنوز به آن نقطه انفجار که شما آن عکس را منتشر کردید نرسیدهایم اما چطور است به عقب برگردیم و ببینیم چرا اصلا به اینجا رسیدید که این زندگی ارزش ماندن ندارد ...
ببینید، به نظرم وارد جزئیات نشویم بهتر است. چون طرف مقابل من حضور ندارد و یکطرفه حرف زدن بیانصافی است.
* خب سوال را به این شکل مطرح میکنم؛ اصلا چی شد که رابطه کاری شما منجر به ازدواج شد؟
اصلا دوست ندارم وارد این بحث هم بشوم ...
* شما مجبور به ازدواج شدید؟ چون در مصاحبهای قبلا گفته بودید که ما در حال خواستگاری و مراحل قبل عقد بودیم که مجلهها عکس عروسی ما را روی جلد زدند و ما مجبور شدیم هر چه سریعتر مراسم عقدمان را برگزار کنیم.
اجباری در کار نبود. ما پیش از ازدواج همانطور که گفتم 10 تا 15 روز صرف خواستگاری و رفت و آمدها کردیم و در زمانی که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و رسمیت به خود نگرفته بود، یکی از روزنامهها خبری درج کرد که آزاده نامداری و فرزاد حسنی ازدواج کردهاند. به یاد دارم 14 یا 15 خرداد بود و همه جا تعطیل. وقتی آن خبرها بیرون آمد، تمام دوستان و آشنایان من هم فهمیدند. تمام فک و فامیلمان از راه دور و نزدیک تماس میگرفتند و میگفتند چرا ما را دعوت نکردید و ما قسم میخوردیم به خدا هنوز کاری نکردهایم! میگفتند پس مجلهها چرا عکستان را چاپ کردهاند؟! البته با تمام این تفاسیر، این نامردی مطلق است که بگویم من مجبور شدم و ازدواج کردم. اما به خاطر این عکس تحت فشار قرار گرفتیم که زودتر ازدواج کنیم. رسانهها بعضی وقتها به جهت کار غیراخلاقیشان کارهایی میکنند که به مردم ضربه میزنند. اگر آن خبرها منتشر نمیشد ما زمان بیشتری برای فکر کردن داشتیم.
* تا اینجا هنوز درباره آن روز لعنتی صحبت نکردهایم. برگردیم به آن روز؟
اگر این ضبط صوت را خاموش کنید به شما میگویم چه اتفاقاتی افتاد.
* به هر حال شما عکسی از خودتان منتشر کردید که از یک اتفاق دردناک پرده برداشت، شبیه صحنه قتلی که رخ داده و شما شاهد بودهاید. حالا که نمیتوانید بگویید نمیتوانم حرفی درباره آن بزنم ...
خب، اجازه بدهید جوری تعریف کنم که بدون وارد شدن به ریز ماجرا بشود توضیحش داد. تا سه ماه اول بعد از عقد من به زنی تبدیل شدم که اصلا شبیه خود واقعیام نبود. زنی که هیچوقت وجود نداشته و نمیشناختمش. در این سه ماه من هر اتفاق غیرمعقولی که میافتاد نمیدیدم و سعی میکردم به خاطر زندگیام از آن بگذرم. اما بعد که تصمیم گرفتم ادامه ندهم، اتفاقاتی افتاد که نمیتوانم آنها را مو به مو تعریف کنم چون قابل گفتن و طرح کردن نیستند. در نرمترین شکل میشود گفت به نظر میرسد ایشان بر تکانههای روانیشان کنترل نداشتند.
* یعنی چه؟
بر تکانههای روانی تسلط نداشتن یعنی مثلا وقتی شما عصبانی میشوید لیوان را پرت میکنید به سمت دیوار تا خرد شود. یک روز هم ممکن است سر همسرتان را پرت کنید به سمت دیوار.
* خب چه اتفاقی میافتد که یک نفر به این نقطه میرسد؟
من گفتم بیا برویم جدا شویم و ایشان گفتند من جدا نمیشوم.
* قبل از آن هیچ وقت چنین واکنشهایی به وجود نیامده بود؟
چهار یا پنج بار دیگر واکنش نشان داده بود اما نه با این شدت.
* شاید بعضیها فکر کنند نمیشود شما فقط یک کلام بگویید بیا برویم جدا شویم و ایشان چنین واکنشی نشان بدهند. شما حتما کاری کردهاید که ایشان را به این نقطه از عصبانیت رسانده ...
نه. من فقط گفتم بالا بروید پایین بیایید، حاضر نیستم یک دقیقه دیگر زندگی کنم.
* این اتفاق کی بود؟
حدود آذرماه 92.
* شما تیرماه عقد کرده بودید. یعنی 5 ماه بعد از ازدواج؟
بله. 5 ماه بعد از ازدواج، ما به جایی رسیدیم که دیگر برای من بهشخصه امکان زندگی وجود نداشت و درخواست من برای جدایی به چنین اتفاقی منجر شد.
* آن روز بعد از درگیری چه شد؟
من به حالت مرگ افتادم و بعد از رسیدن به بیمارستان در حالی که به شدت آسیب دیده بودم با خانوادهام تماس گرفتم و آنها آمدند و من بعد از مرخصی از بیمارستان این قضیه را از طریق قانونی پیگیری کردم.
* فرزاد شما را به بیمارستان برد؟
بله. اتفاقا ایشان بسیار اظهار پشیمانی میکردند و گفتند خودم از شما مراقبت میکنم و ما حالمان دوباره خوب میشود.
* تا اینجا هنوز درباره آن روز لعنتی صحبت نکردهایم. برگردیم به آن روز؟
اگر این ضبط صوت را خاموش کنید به شما میگویم چه اتفاقاتی افتاد.
* به هر حال شما عکسی از خودتان منتشر کردید که از یک اتفاق دردناک پرده برداشت، شبیه صحنه قتلی که رخ داده و شما شاهد بودهاید. حالا که نمیتوانید بگویید نمیتوانم حرفی درباره آن بزنم ...
خب، اجازه بدهید جوری تعریف کنم که بدون وارد شدن به ریز ماجرا بشود توضیحش داد. تا سه ماه اول بعد از عقد من به زنی تبدیل شدم که اصلا شبیه خود واقعیام نبود. زنی که هیچوقت وجود نداشته و نمیشناختمش. در این سه ماه من هر اتفاق غیرمعقولی که میافتاد نمیدیدم و سعی میکردم به خاطر زندگیام از آن بگذرم. اما بعد که تصمیم گرفتم ادامه ندهم، اتفاقاتی افتاد که نمیتوانم آنها را مو به مو تعریف کنم چون قابل گفتن و طرح کردن نیستند. در نرمترین شکل میشود گفت به نظر میرسد ایشان بر تکانههای روانیشان کنترل نداشتند.
* یعنی چه؟
بر تکانههای روانی تسلط نداشتن یعنی مثلا وقتی شما عصبانی میشوید لیوان را پرت میکنید به سمت دیوار تا خرد شود. یک روز هم ممکن است سر همسرتان را پرت کنید به سمت دیوار.
* خب چه اتفاقی میافتد که یک نفر به این نقطه میرسد؟
من گفتم بیا برویم جدا شویم و ایشان گفتند من جدا نمیشوم.
* قبل از آن هیچ وقت چنین واکنشهایی به وجود نیامده بود؟
چهار یا پنج بار دیگر واکنش نشان داده بود اما نه با این شدت.
* شاید بعضیها فکر کنند نمیشود شما فقط یک کلام بگویید بیا برویم جدا شویم و ایشان چنین واکنشی نشان بدهند. شما حتما کاری کردهاید که ایشان را به این نقطه از عصبانیت رسانده ...
نه. من فقط گفتم بالا بروید پایین بیایید، حاضر نیستم یک دقیقه دیگر زندگی کنم.
* این اتفاق کی بود؟
حدود آذرماه 92.
* شما تیرماه عقد کرده بودید. یعنی 5 ماه بعد از ازدواج؟
بله. 5 ماه بعد از ازدواج، ما به جایی رسیدیم که دیگر برای من بهشخصه امکان زندگی وجود نداشت و درخواست من برای جدایی به چنین اتفاقی منجر شد.
وقتی این حوادث میشنوه میفهمه اصلاً آدم های محکمی نیستند