غلامحسین ساعدی، نویسنده خلق
نویسنده شاااخ ایرانی که زن رئیس جمهور آمریکا نجاتش داد؛ پزشکی بود از شفاخانه دَر رووو
در زمان ممنوع الخروجی غلامحسین ساعدی، نویسنده ایرانی به کمک همسر رئیس جمهور آمریکا توانست از ایران خارج شود.
شایانیوز- شاید اهل سینما باشیم، شاید هم پی داستان یا حتی تئاتر. مهم نیست کدام یک؛ مهم غلامحسین ساعدی است که میشناسیم همه. اصل اوست که سینما و تئاتر و ادبیات را مدیون خود کرد. حقی دارد بر گردن فرهنگ و هنر ما. عمری به باد داد در این راه و تمام شد. حرام شد.
پزشک-نویسنده ای که بر اساس داستان هایش به کارگردانی داریوش مهرجویی، فیلم های "گاو" و "دایره مینا" ساخته شدند. "عزاداران بیل" و "ترس و لرز" و... را به تحریر درآورد. نمایشنامه هایی همچون "چوب به دست های ورزیل" را نوشت و... .
نویسنده خلق بود و قلم اش جز برای مردم گریستن نمیگرفت. با ملت بود و برای ملت. درست است که واپسین سال های عمرش را در ایران نگذراند اما ریشه در این خاک داشت. افسوس که برگ هایش جایی دیگر خشکید.
ساعدی جز هوای ایران نفس اش تنگ می آمد
داستان بر این قرار است. ساعدی چپ بود، حزب توده. با خلق، ضد شاه. میگیرندش، شکنجه اش میدهند. آزادش میکنند. البته آزاد که نه، طعمه اش کردند. پس از رهایی، ساواک هرچه دل تنگ اش خواست نوشت و به نام ساعدی در روزنامه به چاپ رسانید. ساعدی زخمی و ساواک به دنبال رد خون تا زمین گیرش کند. اظهارات ساواک از قول ساعدی تبر شد بر تن ساعدی و نه درختان. برای مدتی چند درخت کمتر به هلاکت رسید. فروش آثار ساعدی فروریخته بود.
در خانه اش غریب. نه راه پس داشت و نه پیش. ممنوع الخروج بود. چه شد که رفت از دیار خویش؟
عده ای از دوستانش به کمک برخواستند منجمله رضا براهنی که آن زمان در نیویورک میگذراند. از طریق انجمن جهانی قلم(پن) نامه ای تهیه آوردند و رساندند به آرتور میلری که رئیس انجمن قلم بود. آرتور میلر نامه را به همسر رئیس جمهور آمریکا، همسر جیمی کارتر تحویل داد. حول و حوالی آن مدت بود که کارتر و همسرش به دعوت شاه ایران، محمد رضا پهلوی، عازم ایران می شدند. همسر رئیس جمهور در مهمانی ای این نامه را به شاه ایران داد و با پا درمیانی بانو اول آمریکا بود که ممنوع الخروجی ساعدی برداشته شد.
ای کاش آدمی وطن اش را مثل بنفشه ها همراه خویش ببرد هرکجا که خواست
رفت. نه ساعدی نرفت، کنده هم نشد. ساعدی بود با ما. ما ندیدیمش. در بخشی از "یادداشت های غربت" اش مینویسد:
"در عرض این مدت یک بار خواب پاریس را ندیدهام. تمام وقت خواب وطنم را میبینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم به داخل کشور. حتی اگر به قیمت اعدام ام تمام شود. دوستانم مانع ام شدهاند. همه چیز را نفی میکنم. از روی لج حاضر نشدم زبان فرانسه یاد بگیرم و این حالت را یک نوع مکانیسم دفاعی میدانم. حالت آدمی که بی قرار است و هر لحظه ممکن است به خانهاش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجه ها است. هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آنها نیستم. و این چنین زندگی کردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان به سر میبردم."
پزشکی که از بیمارستان متنفر بود
ساعدی هرروز نزارتر از دیروز. هرروز خموده تر. آب و هوای فرنگ به او نمیساخت. ایران را در غربت میجست. همانطور که رضا براهنی میگفت. دلتنگ بود، دلتنگ ایرانه خانم زیبا.
در غربت به همراه همسرش در آپارتمانی به سر میبرد و معدود دوستانی داشت که میدید. ساعدی از زمان تبعید قطره قطره می ریخت و بالاخره تمام شد. 2 آذر 1364.
مهمان داشت، اصرار میکردند برسانندش بیمارستان اما میگفت از بیمارستان متنفرم، نمیخواهم بروم بیمارستان. بالاخره با آمبولانس به بیمارستان رسید اما عمرش به دنیا نبود. تمام شد.
دیدگاه تان را بنویسید