|

رقصی چنین میانه‌ی میدان ام آرزوست! نقدی بر فیلمِ اعدامی می‌آید!

(نقدی بر فیلمِ اعدامی می‌آید! Dead Man Walking کارگردان: تیم رابینز Tim Robbins محصول: آمریکا ، سال ساخت: 1996)

لینک کوتاه کپی شد

شایانیوز- آرمان شهرکی ؛ اعدامی می‌آید ، یک درام مذهبی-حقوقی یا دادگاهیِ تمام‌وعیار پیرامون کیفر مرگ است، نگاهی است از سر حسرت به وجود این مجازات. مضمون این فیلم بر سه محور استوار است (1) تاثیرات کیفر مرگ بر محکوم، (2) تاثیر این مجازات بر صاحبان خون و (3) نقشی که عشق و دین در این میانه بازی می‌کنند.

چندین سال پیش در یکی از سفرهای جادّه‌ای با اتوبوس، روزگاری که سپیده‌دمانِ ظهور سلبریتی‌ها در سینمای ایران بود و هنوز برای "متولیّان فرهنگی" جا نیافتاده بود که بازگذاشتنِ دستِ انسان‌هایی که تنها به واسطه‌ی رانت یا زیباییِ چهره و مناسبات فسادآمیز پای خود را به سینما باز کرده‌اند، چه لطماتی به فرهنگ و اخلاق مردم خواهد زد، خوب یادم هست جای فیلمی که راننده‌ برای سرگرمی مسافران در دستگاه ویدئو گذاشته بود و همیشه جز سردردِ مسافر و محروم‌کردنش از خوابِ شبانه، ره‌آورد دیگری نداشت؛ فیلم‌هایی با این عناوین، چارچنگولی، شارلاطان، کما، و…….پول‌حیف‌کن‌هایی از این دست، وی‌اِچ‌اسِ اعدامی می‌آید را تقدیم راننده کردم، و باز خوب به خاطر دارم که همان طبقه‌ای که مورد هجوم سینمای لُپ‌لُپیِ یا همان موج دومِ فیلم‌فارسیِ پس از انقلاب هست؛ چگونه خواب را بر خودش حرام کرد و چشم برهم نگذاشت تا ببیند سرنوشت قهرمان فیلم چه می‌شود. از آن سالیان دور تا به امروز، متیو پانسِلِت {{ Matthew Poncelet ، شخصیّت اصلی فیلم، در جمع اندک‌شماری از دوستانِ نزدیک، بوده، نفس کشیده و زندگی کرده در پس ذهنمان. به خوشمزّه‌گی‌ها و خشم‌هایش، تیکّه‌هایش‌خندیده‌ایم و کماکان غمگینیم از سرنوشتی که برایش رقم خورد و برای دیگرانی همچون او. این نشان از شاهکاربودنِ یک اثر دارد که بعد از گذشتِ سالیانِ سال، باز هم یقیه‌ی مخاطب‌اش را آسان رها نمی‌کند.

تیم رابینز {Tim Robbins} که بعدها در 2002 یک شراکت هنریِ بی‌نظیر دیگر را با شان پن{{Sean Penn در فیلم رودخانه‌ی اسرارآمیز {Mystic River} تجربه نموده، هرآنچه در چنته داشته با چیره‌دستی تمام رو کرده تا همدلی ما را با یک محکومِ به مرگ با هنرنماییِ خیره‌کننده‌ی شان پن و در واپسین روزهای زندگی‌اش برنیانگیزد اما خوشبختانه موفق نشده، شاید هم ذاتِ بغرنج حال‌وهوای حاکم بر این وضعیّت موجب شده تا هم با پانسلت هم‌ذات‌پنداری کنیم و هم نه، توامان. متیو پانسلت تحت تاثیر و نفوذ و نیز هم‌یاریِ گُنده‌لات و قلدری که برایش الگو یا دیگریِ مهم {significant other} بوده، زوجی جوان را ناکار کرده کشته‌اند. اینجا ما با اعدام به مثابه‌ی قصاص روبرواییم. فضاسازی و ساخت‌وپرداخت فیلم به گونه‌ای است که با وانهادنِ امر اجتماعی و تاثیر و تاثر اعدام و اجتماع، بر روان‌شناسیِ خُرد متمرکز شده، و نهایتن اثرات روان‌شناختی اعدام را بر بستگان مقتول و قاتل کندوکاو می‌کند.

اگر به نقد فیلم علاقه مندید بخوانید:

حتّی فرشتگان نیز روزی بالهای خویش را از دست می‌دهند!

زیبا، مبهوت‌کننده و ترسناک ؛ نگاهی به فیلم مقیمان Lodgers

نه یعنی نه!

اتمسفر مذهبی فیلم از همان نخستین نماها آشکار است، جایی که ردیاب و فلزیاب امنیتی در بخش ویژه‌ی محکومین به اعدام روی تمثال مذهبی مسیح، نقش‌بسته بر گردن‌بندِ خواهر روحانی هلن پراجه {Helen Prejean} با بازی سوزان ساراندن {Susan Sarandon} به صدا درمی‌آید؛ دلالتی بر تخالفی که می‌توان میان مذهب و جایی که هلن در آنجا پا گذاشته، علی‌القاعده دریافت، برآن تمرکز کرد و به آن اندیشید.

هلن، در همان اوّلین دیدارش با پدر روحانی در زندان آشکار می‌سازد که نوع نگاهش به مذهب از جنس دیگری است آنجا که با او بر سر پوشیدن یا نپوشیدن خرقه‌‌ی مخصوص راهبه‌ها بحث کرده و تفسیر دیگری از حکم پاپ ارایه می‌دهد. در نگاهِ هلن، پاپ گفته یک لباس متمایز و نه خرقه. خب آشکار شد که با تفسیری منعطف از مذهب روبروییم که به همدلی میان یک راهبه و یک محکوم به مرگ راه داده آن را خلاف احساسی که ممکن است اکثریت مردم داشته باشند، مجاز می‌شمارد. پدر روحانی اما نماینده‌ی روایتی چیره از مذهب است که چنین همدلی‌ای را ناشی از یک اشتیاق بیمارگونه یا احساسی‌شدنِ افراطی می‌داند. پدر روحانی انظار می‌دهد که این محکومین، چندان با زنان روبرو نمی‌‌شوند پس باید بسیار مراقب بود.

و آنگاه متیو ظاهر می‌شود. از پشت حصاری لایه‌لایه که صورتش را پوشانده به زحمت دیده می‌شود. با آن ریش بزی سیبیل تُنُک و چشمان خواب‌آلودی که مرگ را به میهمانی نشسته‌اند. خُب انتظار داشتید چه چیزی شاهد باشید: یه هیولا؟ پاسخ به این پرسش، همان نکته‌ی محوری‌ای است که خالق اثر، تیم رابینز، ‌سعی کرده تا بدان فکر کنیم اینکه محکومینِ به مرگ را سوای آنکه گناهکار هستند یا خیر چونان یک انسان ببینیم و اگر چون انسان دیدیم آنگاه راه برای بخشش یا تخفیف کیفر هموار می‌شود، بماند که مصادیق جرم‌هایی که کیفر مرگ دارند در نظام‌های قضاییِ گوناگون، چه‌ها هستند و چه‌ها نیستند و اینکه این کیفر به چه شکلی عملی می‌شود؛ که این‌ها خود همگی این‌روزها محل بحث‌اند.

جالب است که هلن بیش از اینکه با هم‌قطار خویش، پدر روحانیِ زندان، اشتراک داشته باشد، به متیو شبیه است؛ آنها هردو با فقرا زیسته و کنار آنها بزرگ شده‌اند، گواینکه هلن در خانواده‌ای ثروتمند زیسته، پدرش وکیل است. او حتّی از سوی مادرش تحت فشار است. مادر از او می‌خواهد تا حمایتش از متیو را که ناشی از کم‌عقلیِ آشکار و از روی احساس است کنار بگذارد. و اصل قضیه همین است، این که فیلم جای تمرکز بر روایت‌ها و رخدادهای جاری در دادرسی‌های رسمی که آشکارا آغشته به قانون‌های ظالمانه، سیاست‌بازی‌های مهوّع و عاری از احساس‌اند، بیشتر بر دیالوگ‌ها و تعامل پر از احساس و عمیق میان متیو و هلن متمرکز می‌شود:

متیو: ما الان با هم دوستیم خواهر مگه نه؟

هلن: تو باید یاد بگیری که به من احترام بذاری!

متیو: واسه چی بهت احترام بذارم چون تو یه راهبه‌ای و من زندونی

هلن: نه چون من یه شخصم و هر شخصی لایق احترامه

هم‌هنگام با عمیق‌تر شدنِ گفت‌وشنودهای میان این دو، دوربین به نوبت روی چهره‌های هرکدام زوم می‌کند.

فیلم در نظر من به هیچ‌وجه یک درام دادگاهی متعارف نیست زیرا بیشتر بر ابعاد وجودی و روان‌شناختی کیفر مرگ متمرکز است. از همان ابتدای کار معلوم است که وکیل‌مدافعِ متیو، با آن چهره‌ی مهربان و گوشتآلودش حریف دستگاه قضا و کیفر مرگ نمی‌شود؛ او تلاش‌اش را می‌کند لیکن بازی را می‌بازد. از مردم و خبرنگاران با آن حضور اعصاب‌خُردکنشان نیز چندان خبری نیست. آنها در اندک‌جایِ اثر دیده می‌شوند.

یا یک درام دادگاهی- در قیاس با درام‌هایی همچون به نام پدر { In the Name of the Father} یا دادگاه نورمبرگ {Judgment at Nuremberg}- طرف نیستیم، لیکن حیفم آمد که چند جمله‌ای از دفاعیه‌ی وکیلِ انتخابیِ پانسلت را در اینجا ذکر نکنم:

وکیل در جلسه ی فرجام‌خواهی : آقایان و خانم‌ها بیایید روراست باشیم، شما ثروتمندان را در بند اعدامی‌های نمی‌بینید. متیو پانسلت به این دلیل امروز اینجاست که فقیر است. او پول وکیل نداشته، لذا به آنچه دولت در اختیارش گذاشته بسنده کرده. وکیل او یک آماتور بوده که تا به حال پرونده‌ای با کیفر مرگ نداشته. انتخاب هیات جوری تنها 4 ساعت وقت گرفته و کل دادگاه 5 روز و وکیلش در کل فرایند دادرسی تنها یکبار اعتراض کرده. اگر متیو مقداری پول داشت و می‌توانست گروهی از وکیل‌های خبره یا روان‌شناسان را به کار بگیرد هرگز اینجا هم‌‌اکنون جلوی شما برای زندگی‌اش التماس نمی‌کرد. کیفر مرگ چیز جدیدی نیست و قرن‌هاست که همراهِ ماست. ما مردمان را زنده‌به‌گور کرده‌ایم، سر از تنشان جدا کرده‌ایم، در این قرن اما بسیار کندوکاو نموده‌ایم تا راه‌هایی هرچه بیشتر انسانی برای کشتنِ آنها که دوست نمی‌داریمشان پیدا کنیم. آنها را به جوخه‌ی آتش می‌سپاریم در اتاق‌های گاز خفه‌شان می‌کنیم. و حالا مکانیزمی دست‌وپا کرده‌ایم که از همه انسانی‌تر است. تزریق مرگبار.

از سکانس دادگاه می‌رسیم به اوّلین رویاروییِ خواهر روحانی هلن، با آقای دلاکروآ {{ Earl Delacroix ، از جمله‌ی اولیای دم و پدرِ پسری که با شلیک‌های پانسلت و همدستش در آغوش تازه‌عروس‌اش کشته شده. او از دست هلن شاکی و گله‌مند است که با چه توجیهی پیش از آنکه به او و خانواده‌ی دختر/تازه‌عروس سر بزند کنار پانسلت نشسته. و درست از همین لحظه است که درام به اوج خودش نزدیک می‌شود. رقص میانه‌ای که هلن می‌بایست بر صحنه‌ای اجرایش کند که در سویی متیو نظاره‌گرش است و از سوی دیگر صاحبان خون. او باید تعادلی وجودی را همچون بندبازی تازه‌کار میان این دو جهان حفظ کند و برای اخلاقیات و نظامی فکری که فکورانه نمایندگی‌اش می‌کند آبرو بخرد. تجربه‌ی زیسته‌ی هلن در جهان اخلاقیات شکل می‌گیرد. جهانی که هم بر دهشتناکی قتل پای می‌فشارد و هم بر انسان‌بودنِ محکوم به مرگ، هم بازماندگان را می‌بینید و هم آنها که رفته‌اند را و هم کسی را که قرار است برود یا کشته‌شود.

درواقع، فیلم روایتی عمیق و پرطمانینه است از دیدار هلن با سه خانواده لیکن تمرکز بیشتر بر خانواده‌ی متیو/محکوم است. یکی از بامزّه‌ترین دیالوگ‌های فیلم در دیدار خواهر روحانی با آقای دلاکروآ رخ می‌دهد. او که پس از قتل پسرش از همسر خود جدا شده، از هلن می‌پرسد که آیا شما کمونیست هستید. او می‌گوید از وقتی شما از پانسلت دفاع می‌کنید مردم از این حرف‌ها می‌زنند. در دیدار بعدیش در زندان با پدر روحانی، هلن، درخواست خود برای آنکه مشاور معنویِ {spiritual advisor} متیو باشد را تقدیم می‌کند و باز مورد پرسش قرار می‌گیرد که چرا؟

در دیدار بعدی با متیو از او می‌پرسد که آیا تا کنون انجیل خوانده است؟ آنگاه بحث از نژادپرستی پیش کشیده می‌شود. متیو می‌گوید پیش از من دو کاکاسیاه را اعدام کرده‌اند خدا کند تخت را قبل از آمدنم بشویند. خیلی سخت است که بتوان از یک چنین موجودی دفاع کرد یا با او همدلی. هلن به متیو می‌آموزد که باید از تعصّب به دور باشد زیرا خود قربانی یک تعصّب عقیدتی است: زندانیان بند اعدام را بکشید آنها هیولا هستند. متیو از سیاه‌پوست‌های تنبلِ شاکی می‌گوید اینکه صدها سال است نژادپرستی تمام شده - واقعا تمام شده؟- اما سیاه‌پوست‌ها هنوز می‌نالند. اما اضافه می‌کند که عاشق مارتین لوتر کینگ است. هلن می‌گوید تکلیف سفیدپوست‌های تنبل چه میشود؟ و مگر تمامی باری که بر دوش مذهب است همین نیست؟ "وصال". وصال آدمیانی که از هم دور افتاده‌اند یا وصال وجوهی درونی و متضادِ یک انسان که او را شقّه‌شقّه می‌کنند.

چطور می‌شود با متیو با این هیولا همدلی کرد؟ اکنون هلن در پیشبرد ماموریت معنویِ خویش راهی خانه‌ی عروس ناکام می‌شود. مادر می‌گرید از اینکه چرا برای آخرین بار به دخترش نگفته که چقدر دوستش دارد، آخرین حرف او راجع به سنجاق دامن فرزند بوده. چطور می‌شود با متیو/قاتل همدلی کرد و مشاور معنویش بود؟

رابینز در ابداعی هنرمندانه، ضمن تشریح ماجرای قتل از سوی خانواده‌ی مقتول، تصاویری از ماجرا که ساخته‌وپرداخته‌ی ذهن هلن است را به ما نشان می‌دهد که تاثیر فیلم را عمیقتر می‌سازد.

دایی دختر که تا پیش از رفتن برای شناسایی جنازه ، مخالف حکم اعدام بوده، حال پس از دیدن چهره‌ی متلاشی‌شده‌ی خواهرزاده‌اش از موافقین سرسرخت حکم اعدام است. اینها دوراهی‌های هستی‌شناختی‌ای هستند که باید در بحث از کیفر مرگ بدانها اندیشیده شود. گاهی یک فیلم، کاری با آدم می‌کند که از پسِ صدها کتاب- در این فیلمِ به‌خصوص، کتاب حقوقی- برنمی‌آید. مادرِ دختر با خوشحالی از هلن می‌پرسد که چرا نظرش را عوض کرده و به جبهه‌ی آنها ملحق شده. هلن می‌گوید که نظرش را تغییر نداده. هلن با تحقیر از خانه‌ بیرون رانده می‌شود. به‌راستی تصویرگری از این معمّاهای وجودی، جسارت، هوشمندی و عشق می‌خواهد. بازهم تکرار می‌کنم چگونه می‌شود از شخصی که آن را اشتباهِ خداوند می‌پندارند دفاع یا با او همدلی کرد، و چگونه باید چنین چیزی را یا شخصی را بر پرده‌ی سینما جان داد و بازهم به گونه‌ای او را درک و غمخوارش بود؟ چگونه می‌توان تصویری از مذهب ارایه دارد که چنین می‌کند؟ این ژانری پرتکلّف و پر از سختی است. دفاع از شخصی که ابلهانه یا از سرِ کودک‌صفتی یا لجبازی با جامعه، کاسترو هیتلر لوترکینگ و آلنده را یکجا در یک کاسه کرده و می‌گوید که آنها را می‌ستاید. مردی که به سیم آخر زده و از بمب‌گذاری در ساختمان‌های دولتی می‌گوید و بدین ترتیب کشتن خود را آسان و آسان‌تر می‌کند

متاسفم این قرار بود نقد یک فیلم باشد نه توصیف لحظه‌لحظه‌ی آن. مشکل آنجاست که حتّی از کوتاه‌ترین نماها و دیالوگ‌ها نمی‌شود گذشت.

هلن با خشم به دیدار مجدد با متیو می‌رود و از او می‌خواهد که جای مصاحبه‌های جنجالی کمی به خانواده‌هایی فکر کند که داغدارشان کرده. متیو پر از نفرت است و به هیچ کس اعتماد ندارد.

یکی دیگر از دیالوگ‌های عمیق فیلم در صحنه‌ای است که یکی از نگاهبانان از هلن می‌پرسد که یک خواهر روحانی در هم‌چین جایی چه می‌کند؟ هلن عمیقترین پاسخ را می‌دهد: نمیدانم چرا باید افراد را کُشت تا ثابت کرد کشتن کار بدی است.

با غروب آفتاب لحظه‌ی اجرای حکم فرا می‌رسد. متیو میان اعضای خانواده است. نماهایی از ساعت دیواری نشان داده می‌شود اینک موج سنگین‌گذر زمان است که چون جوباری از آهن در آنها می‌گذرد. لحظه‌ی وداع فرامی‌رسد به دلایل امنیتی مادر متیو نمی‌تواند او را در آغوش بگیرد. مادران کشته‌شدگان نیز نمی‌توانند چنین کنند (مرگ در برابر مرگ، چشم در برابر چشم، این روایت غالبی است). لحظات آخر زندگی برای متیو به سرعت سپری می‌شود هلن از متیو می‌خواهد که اینقدر دوست الواتش را سرزنش نکند، دولت را یا مواد مخدر و سیاهان را، را پس نقش متیو چه می‌شود؟ هلن مستاصل از خدا می‌خواهد تا هم به او هم به متیو در گذران این لحظات آخر یاری رساند.

آنگاه نمایی می‌بینیم از متیو به حال درازکش روی تختش. زیرپوشی سفید بر تن دارد موهای ساق پاهایش را که در غل و زنجیرند تراشیده‌اند تا بهتر رگها را پیدا کنند و انجیلی سیاه رنگ زیر زنجیرها روی تخت است. او درمانده است. بازوهایش پر از خالکوبی است، از خواهر روحانی می‌پرسد آیا این خالکوبی از او آدم بدی می‌سازد؟

و سرانجام لحظه‌ی موعود فرا می‌رسد لحظه‌ی اعترافی از صمیم قلب و در اثر آنچه که ارسطو کاتارسیس می‌نامدش. متیو تمام بار عذاب و گناه را یکجا زمین می‌گذارد و اعتراف می‌کند. برای آخرین بار از طریق تلفن با مادرش صحیت می‌کند. به هلن می‌گوید که خودم را رها کردم و به مادرم گفتم که دوستش دارم ( او همچنان مورسو قهرمان بیگانه‌ی آلبر کامو در بروز احساسات خود حتّی به مادرش امساک ورزیده). از اشتباهاتش می‌گوید از اینکه می‌خواسته مانند دوستش قلدر باشد. او ادامه می‌دهد. هلن که صورتش را به نرده‌ی اتاق تکیه داده سراپا گوش است.

لحظه‌ی جاودانه‌ی اعتراف:

متیو: اون پسره! والتر! من کشتمش.

هلن: و دختره؟ تو بهش تجاوز کردی؟

متیو: بله خانم.

هلن: آیا تو مسئولیت مرگ این دو را بر عهده می‌گیری؟

متیو: (در حال گریه) بله خانم. و ادامه می‌دهد: شب پیش وقتی چراغها خاموش شد زانو زده و برای آن دو دعا کردم. تا حالا هرگز دعا نکرده بودم.

هلن: آنجا اقالیمی از غم هست که تنها خدا قادر به درکشان است تو متیو گناه بزرگی مرتگب شدی. اما اکنون کرامت از آنِ توست و هیچ کس نمی‌تواند آن را از تو بگیرد. تو فرزند خدا هستی متیو پانسلت.

متیو: هیچکس مرا تا حال فرزند خدا خطاب نکرده بود. خیلی چیزها گفته بودند ولی فرزند خدا نه. امیدوارم مرگم به والدین آنها آرامش دهد. تا کنون هرگز عشق واقعی نداشتم و امیدوارم با مرگ بدان دست یابم. ممنون بابت دوست داشتن من خواهر هلن!

رقصی چنین میانه‌ی میدان ام آرزوست! نقدی بر فیلمِ اعدامی می‌آید!

ساعت اعدام فرا می‌رسد. متیو مردی که پیشاپیش مرده با صندل‌ها و تن‌پوشی سفید برتن درحالیکه بازنواش را دو مامور گرفته‌اند و سسست‌ترین پاهای دنیا را دارد به سمت اتاق مرگ می رود. یک‌بار نقش بر زمین می‌شود. خواهر روحانی دست‌اش را روی شانه‌‌ی متیو گذاشته و جملاتی از انجیل می‌خواند که حکایت عشق است. جادوی شیرینِ سینما و روایتی تلخ از بند اعدامیان و از احساساتشان در آخرین روزها و لحظات. از پشیمانی‌ها و اعتراف ها و از جوهره‌ای از انسانیت و اخلاق و وجدان که در وجود همه‌ی ما لانه کرده و بنا به دلایلی از ما دریغ می‌شود و از پوچی و بی‌معنایی مرگ و از فروپاشی وجودی‌ای که به بار می‌آورد.

هلن به متیو می‌گوید که دوست دارد آخرین چیزی که در این دنیا می‌بیند چهره‌ی عشق باشد. پس در لحظات واپسین تنها به چهره‌ی من نگاه کن. من برای تو تجلی عشق هستم تنها به من نگاه کن. متیو می‌خواهد تا خواهر هلن دستش را روی شانه‌ی او بگذارد موسیقی خلسه‌آورِ فاتح علی‌خان آغاز می‌شود. و آخرین درخواست متیو از هلن این است تا گاهگداری به ماردش سر بزند او قول میدهد چنی کند.

متیو در شمایلی مسیح‌وار به تخت تزریق سم تخته‌بند می‌شود و در آخرین گفته‌هایش از اولیای دم تقاضای بخشش می‌کند او می‌گوید که کشتن کار بدی است صرف‌نظر از اینکه چه کسی این کار را می‌کند من شما یا دولت (آیا این حرف تیم رابینز نیست که از دهان پانسلت بیرون می‌آید و نیز روایتی از مذهب که هلن نمایندگی می‌کند؟) متیو به هلن می‌گوید که دوستش دارد و هلن نیز پاسخ میدهد. دکمه‌ی استارت زده می‌شود و همزنان با آغاز موسیقی نماهایی از جزییات وقوع جرم را نه از دریچه‌ی ذهن خواهر روحانی بلکه به همان‌صورتی که واقع شده می‌بینیم. دوربین در نماهایی بسته جریان سم را در لوله ها دنبال می‌کند. چشمان پنسلت دوخته شده در چشمان هلن آرام آرام کم‌فروغ شده به خواب می‌روند. تصاویر صاحبان خون، هلن، پدر روحانی و متیو در آیینه‌ی اتاق، همپوشان می‌شوند. در نمایی کوتاه و سورئال، تصویری محو از مقتولان که نظاره‌گر هستند را نیز می‌بینیم. همه‌ی آنها بازیگران این تاتر مرگ‌آور هستند، همه‌ی ما در کسوت جامعه. موافقان کیفر مرگ، مخالفان این کیفر، اجراکنندگانش، قاتلان، کشته شدنگان، همه و همه، بخشی از کلیت زندگی هستند؛ کلیّتی متناقض که مرگ را در خویش می‌پروراند.

برای من اما به شخصه آن صحنه‌ای از فیلم به یاد ماندنی و فراموش ناشدنی بود که دلاکروآ را در مراسم تدفین متیو می‌بینیم. او خود نمیداند به چه خاطر آنجاست، همین را می‌داند که پر است از نفرت، اما درهرحال آنجاست.

خوشبختانه بسیاری از ما، لحظات سخت تصویر‌شده در فیلم را احتمالا هیچ‌گاه تجربه نخواهیم کرد، حتی جرات نداریم بدان بیاندیشیم. اما اگر حتّی یک شخص گرفتار چنین وضعیّتی شود باید بدان اندیشید به ایجاد امکانی برای تخفیف و تعدیل در مجازات‌های سخت. باید دانست که همواره، جوامع، رو به کمال و پیشرفت نیستند، همواره می‌توان انتظار داشت اوضاع‌واحوالی پیش بیاید که شخصی شخص دیگر را و حکومتی اشخاص را بکُشد، باید به جرم‌ها و کیفرها و تطبیق آن با چیزی که مونتسکیو، روح زمانه‌اش نامید و دورکهیم، وجدان جمعی، فکر کرد. راستی اگر کشوری در رفاهی نسبی باشد و عدالت، برقرار، چقدر احتمال دارد که فردی قلتشن شود، گنده‌لاتی که بارش باران را به نشانه‌ی مرگ سیاه‌پوستان بگیرد. یک ولگرد، یک مزاحم اجتماع، عنصر نامطلوبی که باید نابودش کرد؟

هم‌هنگام که داستان فیلم فیلم پیش می‌رود، رفته‌رفته در بطن دل‌انگیزی‌هایی که از سخنان معطرِ خواهر روحانی به بیرون می‌تراود، متیو با جلوه و ساحت دیگری از هستیِ خویش خویشتن‌اش و شخصیت‌اش روبرو می‌شود. متیو‌ای که از کرده‌ی خویش پشیمان بوده و دلش برای جوان‌های مقتول می‌سوزد. آرام‌آرام عرصه برای اعترافیِ خودخواسته با کمال میل در فضایی آرام و بر بستری که هلن/خواهر روحانی ساخته و پرداخته آماده و هموار می‌شود و چه زیباست این لحظات! لحظه‌ای که فرد نه از سر استیصال و فشاری خارجی که به حکم وجدان بیدار خویش لب به سخن گشوده اعتراف می‌کند یک لحظه‌ی ناب اخلاقی. می‌توان با انکشاف و کالبدشکافی آنچه در این لحظات بر آدمی می‌گذرد به ترسیم راهی برای گذار از هم جرم‌ها و هم مجازات‌های مرگ‌آور اندیشید. دین، نیز رسالتی سنگین بردوش دارد: زندگی‌بخشی، کاستن از غم‌ها و تشویق ما برای گوش سپردن به نجوای حقیقت. اینکه به ما گوشزد نماید که بی‌دریغ عشق بورزیم و دوست‌داشته باشیم، دشوارترینِ کارها. اینکه به جاماندگان (فقرا گداها مطرودین روسپی‌ها بی‌خانمانان) یاری بدهیم و دستشان را بگیریم چرا که بی‌شک کسی دست ما را گرفته است به زندگی پیوندمان داده است.

فیلم به‌ لحاظ فرمی نیز زیبا و دل‌انگیز است. از موسیقی نجواگون معنوی و خلسه‌آورِ نصرت فاتح‌ علی‌خان بگیرید تا لحظاتی ذهنی و سورئال از ماجرای قتل، تدوینِ حساب‌شده، بازی‌های متین، و تعادلی بجا میان لحظات دادگاه، زندان و آنچه در خانواده‌ها می‌گذرد. لحظات طنزی نیز در فیلم هست هرچند تلخ. مثلا اندازه کردنِ بدن متیو برای سفارش تابوت و خشم کودکانه‌ی او از این کار، اینکه باید در جوار یک خواهر روحانی دفن شود که به تجرّد خویش مفتخر بوده و نیز آرایش مو و چهره‌ی ساده‌دلانه و مضحکِ متیو

پیشنهادات ویژه

پیشنهادات ویژه

دانش آراستگی

دیدگاه تان را بنویسید

 

از نگاه ورزش

خانه داری

تفریح و سرگرمی

دنیای سلبریتی ها

عصر تکنولوژی

نیازمندی‌ها