قصه های شبانه برای بچه های سرزمینم؛ دخترک و دهکده زیبا
بیشتر کودکانی در سنین پایین از طریق قصه و داستانها با رویدادهای محیط پیرامون خود آشنا میشوند
شایانیوز- سلام خدمت مادر پدرهای عزیزی که دنبال قصه و داستان کوتاه مناسب برای کودکانشان می گردند. دلیل کوتاهی داستان های کودکانه توجه به حوصله کودک، ظرفیت تمرکز و صد البته قدرت درک بالای آن ها توسط کودکان بخاطر حذف جزئیات هست.
روزی روزگاری دخترکی در یک دهکده زیبا در یک کلبه چوبی زندگی می کرد در این دهکده زیبا، کوه های بسیار زیادی وجود داشت که پر از گیاهان طبی و خوراکی بود. دخترک هر روز برای چیدن گل و گیاه از جنگل و جویبارها می گذشت و سبدش را پر از گل و گیاه می کرد.
او وقتی از جنگل می گذشت میمون ها را روی شاخه بلند درختان می دید که با هم بازی می کردند. گنجشک ها را می دید که برای جوجه های خود غذا می بردند. آهوهای قشنگ و خال دار را می دید که با هم بازی می کردند.
دخترک می نشست و همه این زیبایی ها را تماشا می کرد. یک روز که برای چیدن گیاهان به کوه رفته بود، آهوی قشنگی را دید. آهو جلو آمد و دخترک او را بغل کرد و گفت: تو خیلی زیبا هستی، آیا دوست داری با من به کلبه ام بیایی؟ آهو لبخندی زد و با دخترک رفت، آن ها اول به کوه رفتند و دخترک گل ها و گیاه ها را چید و به راه افتادند. دخترک گل ها و گیاهان را خشک می کرد و در بازار می فروخت و خرج زندگی اش را از این راه به دست می آورد. آهوی قشنگ چند روزی پیش دخترک ماند.
دخترک گفت: آهو جان! امروز باید دوباره به کوه برویم و گل وگیاه بچینم، آیا با من می آیی؟ آهو سرش را تکان داد. آنان بعد از مدتی خیلی با هم دوست و مهربان شدند. آن دو با هم به طرف جنگل حرکت کردند، در بین راه هوا ابری شد، آسمان رعد و برق شدیدی می زددخترک خیلی ترسیده بود، گفت: آهو جان! بهتر است برگردیم به خانه. آهو سرش را تکان داد. آنان به طرف خانه حرکت کردند، ناگهان صدایی به گوش دخترک رسید. او از ترس، آهو را بغل کرد و زیر درختی پنهان شدند. در همان لحظه چند تا خرگوش به آن ها نزدیک شدند، دخترک آنان را بغل کرد و گفت: آیا دوست دارید به کلبه من بیایید؟
خرگوش ها سرشان را تکان دادند، آن گاه همگی به طرف دهکده زیبا حرکت کردند تا به کلبه دخترک رسیدند. یکی از اهالی ده، دخترک را صدا زد و گفت: می گویند روباهی در ده دیده شده که مرغ و خروس ها را می کشد. مواظب خودت و دوستان جدیدت باش؛ زیرا روباه خیلی مکار و حلیه گر است. او ابتدا دم از دوستی می زند، بعد زهرش را می ریزد. نگذار آهوی خال دار و خرگوش های رنگا رنگت تنها بیرون بروند.
چند روزی در کلبه بمان و آنان را پیش خودت نگه دار. دخترک گفت: این کار را می کنم. دخترک داخل کلبه رفت و داستان روباه مکار را برای دوستانش تعریف کرد. آنان در کلبه را محکم بستند و خوابیدند. نیمه های شب دخترک صدایی شنید. آن صدا، صدای وحشتناک روباه بود. او خیلی ترسیده بود. آهو و خرگوش ها خواب بودند.
دخترک پشت در را محکم تر بست و در رختخوابش به خواب رفت تا اینکه صبح شد. دخترک به آهو و خرگوش ها گفت: شما بیرون نیایید، من می خواهم بروم از چشمه آب بیاورم، شما در را به روی هیچ کس باز نکنید.
دخترک به طرف چشمه رفت، وقتی برگشت دید آهو و خرگوش ها از کلبه بیرون آمده اند.
دخترک خیلی نگران شد و به طرف جنگل حرکت کرد و گفت: خدایا! کمکم کن تا دوستان مهربانم را پیدا کنم. همین طور که می رفت چشمش به کلاغی افتاد، به کلاغ گفت: آقا کلاغه! تو آهوی خال دار و خرگوش های منو ندیدی؟ کلاغ خندید و گفت: خیر. دخترک تمام جنگل را گشت؛ اما از آهو و خرگوش های رنگارنگش خبری نبود. او ناامید به خانه اش برگشت شروع کرد به گریه کردن، ناگهان در کلبه به صدا در آمد، دخترک گفت: چه کسی در می زند؟ وقتی در را باز کرد، دید آهوی خال دار و سه خرگوش رنگارنگش آمده اند.
دخترک گریه کنان به آن ها گفت: کجا رفته بودید؟ چرا منو تنها گذاشتید؟ من به شما عادت کرده ام. هر کجا می روید من را هم با خودتان ببرید. آهو و خرگوش ها سرشان را تکان دادند. آنان دلشان برای جنگل تنگ شده بود، آن گاه همگی به کوه رفتند تا کمی در هوای آزاد بازی کنند. دخترک فهمید که آنان به طبیعت عادت دارند و نمی توانند همیشه داخل کلبه بمانند. آنان فقط برای طبیعت آفریده شده اند و باید هر روز با آنان به کوه برود تا دلشان برای همنوعان شان تنگ نشود و در کوه و چمن بازی کنند.
دیدگاه تان را بنویسید