پسر بنگلادیشی که قایم شد اما پیدا نشد؛ قایم موووشک بازی با پنج روز گرسنگی و تشنگی!
پسری پانزده ساله و بنگلادشی، زمانی که در حال بازی قایم باشک بود به نیت جای خوب برای قایم شدن به داخل کانکسی میرود و... .
شایانیوز- یا میبرم یا میمیرم! نه شعار است و نه شعر. کنش است کنش. سه جمله قبل را بسپارید به یاد تا داستان را روایت کنم.
پسری بنگلادشی، آمده بود ببرد، آمده بود بتاراند، آمده بود، آمده بود. نیامده رفت؛ نیامده بردنش، بردنش. کجا؟ خودش هم نمیدانست. من هم به تازگی فهمیده ام.
کداممان در نوجوانی به هر دری نزدیم که پیروز شویم بر دیگر همسالان؟ اما خب در اشتباهی را زدن غلط است.
ساده است ماجرا:
نام اش فهیم بود و چندان اما نمیفهمید. قایم باشکی بود و کانکسی و عده ای دوست و گرسنگی برای پیروزی. فهیم برد اما گرسنگی اش معلول پیروزی اش شد. بگذارید واضح تر توضیح دهم: با دوستانش قایم باشک بازی میکرد که با خود گفت: "چه نبوغی فهیم، چه هوشی فهیم، چه فهیمی فهیم. چه ایده ای داری تو" فهیم نفهم ما سوار کانکس میشود اما چه کانکسی؟ کانکس تجاری مملو از محموله صادراتی! خاک بر سرت فهیم. خاک بر سرت.
مگر نفهم بودن فهیم انتها دارد؟ میخوابد! درون کانکس میخوابد. درون کانکس. تا بیدار شود گروگانی است در بیابان. حالا داد بزن؛ فریاد بزن. هیچ. پوچ. البته در دریا بود اما بقول غربی های کافر پتیتو پوتاتو. چه تفاوت دارد؟ صداش مهم است که به جایی نمیرسد. تازه شانس آورد که در ارتفاعات نبود مگر نه گوش هایش میگرفت و صدایش خودش هم به گوش خودش نمیرسید. قبل از ادامه دادن دوباره یادآوری کنم؛ خاک بر سرت فهیم.
پنج روز گرسنگی، پنج روز بی آبی، پنج روز رنج، پنج روز زجر، آنوقت برای رسیدن به مالزی؟ فهیم نفهم شانس هم ندارد. فرض کنید از بنگلادش بصورت قاچاق خارج شوی در آخر به مالزی برسی؟ مالزی؟
میرسد مالزی و صدای زجه هایش را میشنوند. در را باز میکنند. فهیم آزاد. فهیم رها. فهیم پس از آگاهی از مکانش به زیر گریه باید میزد؛ فهیم شانس ندارد. فهیم نفهم است.
فهیم برمیگردد به دیار خویش، اما سرافکنده؛ چون دیگر همگان میدانند که فهیم ..... است.
اما اینقدر از بعد منفی ماجرا ننگریم! حتی اگر نجات پیدا نمیکرد؛ شما چند بچه را دیده اید که برنده؛ مرده باشند؟
بر اساس داستانی واقعی
دیدگاه تان را بنویسید