چطور با دوران بازنشستگی کنار بیاییم و قهرمان بمانیم؟
اگر هنوز در میانۀ مسیر قهرمانی هستید، شایسته است هماکنون تدبیری عملی بیندیشید تا بتوانید قوّت و شخصیّت حقیقیتان را در پردۀ آخر به نمایش…
آرتور سی. بروکس، آتلانتیک - زندگی یک نمایشنامۀ خاص دارد که بسیاری از ما، آگاهانه یا ناآگاهانه، آن را پذیرفتهایم. این نمایشنامه را میشود در بسیاری از داستانهای خیالی محبوب دید. حداقل از نگاه بیرونی، شبیه آن زندگیهایی است که معمولاً مردمانِ موفق دارند. این نمایشنامه را هم اغلب به نام «سفر قهرمان» یا «اسطورۀ یگانه» میشناسند. ادوارد برنت تیلور، انسانشناس قرن نوزدهم میلادی، اولین کسی بود که سفر قهرمان را در ادبیات کشف کرد. او نشان داد که بسیاری از داستانهای ماجراجویانۀ عالی در طول تاریخْ تابع یک قاعدۀ بنیادیاند. از داستان داوود در کتاب مقدس تا «جنگهای ستارگان» امروزی، این قاعده همهجا صادق است. تصور کنید که این قاعده سه پرده دارد. پردۀ اول، دعوت به ماجراجویی است، جایی که قهرمان آیندۀ داستان تحریک میشود تا کاری جسورانه انجام دهد، آنهم معمولاً عمل به وظیفهای مهیب است، مثلاً مبارزه با جالوت یا امپراطوری . بخش دوم امتحان سخت است، جایی که آزمونی دشوار از قهرمان گرفته میشود و او باید کاری نشدنی را به انجام رساند، مثلاً غولی را در میدان نبرد نابود کند یا ستارۀ مرگ را منفجر سازد. پردۀ سوم پیروزی است، جایی که قهرمان از پس امر تقریباً محال برمیآید و فاتحانه بازمیگردد.
کارل یونگِ روانکاو معتقد بود که افراد موفق عادت دارند زندگیشان را از دریچۀ این اسطوره ببینند. او نوشت: «آنکه هرگز با اژدها روبهرو نشده اصلاً قهرمان نیست... به همین منوال، فقط آنکه خطر کرده تا به نبرد اژدها برود و مغلوبش نشده، غنیمت میبرد... او و فقط اوست که بهراستی مدعی اعتمادبهنفس است چون او به مصاف وادی تاریک خویشتن خود رفته و بدینترتیب خویشتنش را به چنگ آورده است». حرفهای یونگ در اینجا گویی نسخۀ روشنفکرانۀ حرفهای آنتونی رابینز هستند: میخواهی در مسیر شغلیات برنده باشی؟ پس باید مسیر قهرمان خاص خودت را طی کنی: اهدافت را تعیین کن، بکوش، رنج بکش، فداکاری کن، برنده شو، و پیروزمندانه بازگرد! پایان. چه روایت دلچسبی، خصوصاً اگر سختکوش بودهاید و در زندگی به جای خوبی رسیدهاید. مشکل این روایت کجاست؟ در پایانبندیای که در زندگی واقعی رُخ میدهد، پس از بازگشت فاتحانه. هیچکس نمایشنامهای برای آن پرده ننوشته است. در هیچ دنبالهای از «جنگهای ستارگان» نمیبینیم لوک اسکایواکر تمام روز در خانه پرسه بزند، صدای داد و فریادش بلند شود چون کسی به ترموستات دست زده است، و ماجرای منفجرکردن «ستارۀ مرگ» را برای هزارمین بار برای نوههایش تعریف کند، نوههایی که با چشمهای گرد از سر کلافگی به او زُل زدهاند. صدالبته کسانی هستند که از بازنشستگی لذت ببرند، اما چون من مدتهاست دربارۀ شادی در ایام واپسین عمر مینوشتهام، برخی از آنهایی که در ایام قبلی عمرشان موفق بودهاند سراغم آمدهاند که بگویند بازنشستگی چه واقعۀ بیرحمی است: احساس ناشادی، بیهدفی و ملال بر آنها چیره شده است. آنها، در جستوجوی چیزی که خُب خودشان هم نمیدانند دقیقاً چیست، تصمیمهای بدی گرفتهاند و در نتیجه ازدواجشان به فنا رفته است (این هم به تعبیر جامعهشناسان به پدیدۀ «طلاق جوگندمیها» منجر شده که در بازۀ ۲۵سالۀ ۱۹۹۰ تا ۲۰۱۵ دو برابر شده است) یا تصمیمهای ابلهانهای در زمینۀ کسبوکار گرفتهاند که به گمانشان اگر در دوران اشتغالشان بود چنان کاری نمیکردند. یکی به من گفت: «از وقتی که دیگر شاغل نیستم، احساس میکنم برای خودم غریبهام». مسیر قهرمان آنزمان عالی است که در میانهاش باشید. وقتی قوای شما رو به زوال میگذارند، مشکل ایجاد میشود چون دیگر نمایشنامهای نیست که طبق آن پیش بروید. بهندرت پیش میآید کسی داستانی را که برای زندگیاش ساخته و پرداخته تغییر دهد. مردم خشمگین میشوند، و میکوشند زندگیشان را به هر ترتیبی که هست دوباره در آن پیرنگ داستانی جای دهند، که اغلب هم نتایج غمانگیزی دارد. اما منشأ این خشم یک سوءتفاهم دربارۀ مسیر قهرمان است. اگر تعریفی شبیه من از مسیر قهرمان ارائه شود که فقط سه جزء دارد، آخرین جزء حیاتی از نظر دور میماند. جوزف کمبل، استاد ادبیات و مؤلف قهرمان هزارچهره ۱ ، اشاره میکند که در بسیاری از اسطورههای بزرگ، پس از پیروزی در نبرد، شاهد یک پیچ ماهرانۀ داستانی هستیم. او اسمش را «گذشتن از آستانۀ بازگشت» گذاشته است. کمبل مینویسد: «قهرمانِ بازگشته برای تکمیل ماجراجویی خود، باید زیر فشار جهان دوام بیاورد. نخستین مسئلۀ قهرمان پس از بازگشت این است که بعد از تجربۀ کامیابیای که روحش را ارضا کرد، واقعیت را بپذیرد: شادیها و غمهای گذرا، ابتذالها و زشتیهای پرهیاهوی زندگی». ۲ به بیان دیگر، پایان مسیر قهرمان حقیقی آن است که به خانه برگردد و درگیر نبردی شود که نه علیه یک دشمن بیرونی، بلکه علیه هیولاهای درون خود اوست. اگر در این نبرد نهایی (که دشوارترین نبرد هم هست) برنده شوی، پیروزی حقیقی از آن توست. [...] افراد موفق در واپسین ایام عمر خویش، که تسلیم غرور و امیال و دودلیهای خود میشوند، کمابیش به دیگران آسیب میزنند و نام نیکویی را که بهزحمت برای خویش دستوپا کردهاند از بین میبرند. منظورم کیست؟ منظورم آن مدیرعاملی است که گرچه میبیند عملکرد شرکتش رو به افول گذاشته، صندلی خود را رها نمیکند تا آنکه هیئتمدیره بالأخره او را کنار میزند. یا سیاستمداری که بهجای پروراندن یک جانشین، در هشتادوچندسالگی به آخرین کارزار انتخاباتیاش وارد میشود و بدجور میبازد. یا یک مثال نزدیکتر به خودم، پدرخانم عزیزم که پس از یک عمر ادارۀ کسبوکار موفقش، همۀ پساندازش را در یک شرکت غیرقابلاعتماد سرمایهگذاری آنلاین ریخت، شرکتی که ناگهان ناپدید شد.
گرچه کمتر کسی در زندگیاش راه سرراستی را پیش میرود که مسیر قهرمان به ما آموخته است، باز هم میتوانید آن مسیر را یک چارچوب مفید برای تأمل پیرامون اهدافتان بدانید. اول از همه، یک رؤیا داشته باشید و دنبالش بروید. دوم، به یاد داشته باشید که اگر اهدافتان واقعاً ارزشمند باشند، دستیابی به آنها بیزحمت نخواهد بود. یعنی در این ماجراجویی، رنج میکشید. پس آمادۀ فداکاری باشید. سوم، اگر به اهدافتان رسیدید، از پیروزیتان لذت ببرید. ولی پردۀ چهارم را فراموش نکنید: بوتۀ آزمون شخصی. اگر از ایام بهار عمرتان جان به در ببرید، پیروزیهایتان ناگزیر رفتهرفته رنگ میبازند، مهارتهایتان افول میکنند، و مشکلات زندگی بیخبر از راه میرسند. اگر سعی کنید آن شکوه و جلال را نگه دارید یا، وقتی که رنگ باخت، خودتان را به در و دیوار بکوبید، پیروزیهایتان بر باد میرود و یک پایانبندی ناشاد در مسیرتان رقم میخورد. اگر هنوز در میانۀ مسیر قهرمانی هستید، شایسته است هماکنون تدبیری عملی بیندیشید تا بتوانید قوّت و شخصیّت حقیقیتان را در پردۀ آخر به نمایش بگذارید. برنامهای بریزید که ایام واپسین عمرتان را صرف خدمت به دیگران، مهربانی به خانواده و دوستان، و برجاگذاشتن اسوهای نیک برای آنهایی کنید که هنوز در سه پردۀ اول مسیر قهرمانی خود هستند. شادی ایام بازنشستگی بسته به این است که چه روایتی را انتخاب میکنید.
منبع: ترجمان
دیدگاه تان را بنویسید