حکایت بورس بازی این روزها و گرگ های وال استریت خودخوانده
دچار توهّم است و فکر میکند میتواند طی چند ساعت گرگ والاستریت بشود. تمام کاروبار زندگیاش را از نُهِ صبح تا یکِ ظهر معطّل میگذارد تا در…
آرمان شهرکی، پژوهشگر در یادداشتی برای شایانیوز نوشت:
«بورس برای هرچیزی جز رونق تولید باشد بیهوده و خطرناک است.»
یکم: بورسبازی و ازخودبیگانهشدن
بورسبازی گفتی کفتربازی خاطرم آمد. همانقدر از سر شکمسیری و لاقیدی. باز صد رحمت به این دوّمی که دستکم رابطهای عاطفی میان تو و کفترها شکل میگیرد همچون در روح سگ آن فیلم معروف جیمجارموش. بورسبازی امّا میتواند در شرایطی محو همهی عاطفهها شورها دلبستگیها و "کارهای" پرافتخار باشد. بازی ِ بزرگانِ مسخشده که هزاربار توفیر دارد با بازی بچّهها که همگی مهر است و شادیست. این حالت را کارل مارکس، جامعهشناس آلمانی ازخودبیگانگی alienation نام نهاده است.
دوّم: بورسبازی مساله این است و بس
از بقّالِ نبش کوچهی بنبست ما بگیر تا نفتیِ خستهی دلمرده، همه و همه بورسباز شدهاند. با اشتیاق و از سر شوق به کنام شیر رفتهاند. نفتی را خیلیها نمیدانند کیست و چه معنایی دارد. کسی که زمستانها در اینجا که ما هستیم برایمان پیتِ بیستلیتری نفت میآورد تا در چراغهای والرِ تلقشکسته بریزیم، آخر در این ناکجاآباد نه گاز داریم نه نفت و نه پارکِ درستودرمانی، آسفالتها هم آنقدر افتضاح است که دلورودهات وقت رانندگی میریزد درون حلقت، کتابخانه و مجتمع فرهنگیْ پیشکِش شما. «توسعه» درجا زده به فنا رفته، رویایی متعلّق به گذشته. بورسبازی، مساله این است و بس.
سوّم: خرشسم برشم ... نامفهومهای بورسی
ولی خداراشکر همه بورسباز شدهایم همین اواخر، نه اینکه از قدیموندیم حرفهایِ این کار بوده باشیم و استخوانِ تولید را با پتک بازار ترکانده باشیم از آن کلاسیکهایش. نه اینکه در قیدوبند خلق ارزش و رونق تولید باشیم، نه، این تازگیها، شبهنگام به وقت خواب، صبحِ خروسخوان، دَم ظهر سر سفرهی ناهار، پشت میز اداره، حتّی زمان قضای حاجت، اینستا را که میبوسیم و میگذاریم کنار تا لحظاتی بیاساید، کلمات نامانوس و بی مفهومی را زیر لب زمزمه میکنیم هذیانوار: "برشم" بفروشم خوبه؟ "خرشسم" بخرم بد نیست! اینها مخفّفاتِ نمادهای بورسی هستند بیهیچ اِعرابی؛ شرکتهایی که گاها نمیدانیم کجای این کشورِ وارفتهی دهشتناک، دفترودستکی دارند یا ندارند و چه کسی یا کسانی نبض تحولات و عملکردشان را در دست دارند. ما فقط بلدیم بخریم و بفروشیم، عینهو بچّهی تخسی که از رانندگی همینقدر میفهمد که فقط گاز بدهد یا سیاهمستِ عربدهکِشی که جانبهجانش کنی از خیّام تنها مِی خوردن من حق ز.....را حفظ است؛ میخواند و بس، و مِی هم همان آبشنگولیهای رمان طوطی است برایش.
چهارم: عجیب ولی واقعی
اینروزها چیزهایِ عجیب ولی واقعی کم نیست. یارو تا همین دیروز یا حتّی همین امروز، نه صنمی با علم مدیریت داشته و دارد و نه دخلی به علم اقتصاد و الفبایش، اما عزم کرده میخواهد یکشبه دست آدام اسمیت و دیوید ریکاردو و فُن هایک را از پشت ببندد (سخت نگیرید اینها نام چندتا اقتصاددان معروف است)، دچار توهّم است و فکر میکند میتواند طی چند ساعت گرگ والاستریت بشود. تمام کاروبار زندگیاش را از نُهِ صبح تا یکِ ظهر معطّل میگذارد تا در جریان "شفّافِ" اقتصادیِ بورس و درنتیجه کشورش سهیم شود! او در رویای وصال با اصل 44 هرشب به خواب میرود. اگر از 9 صبح تا یکِ ظهر به آخورِ گوسفندها سر بزنی و برای بزها علف ریزی دستکم این است که گوسفند و بز، گوشت میآورند، لیکن تحفهی بورس سرخوردگی است و یاس و اضطراب (دیوید ممت در نمایشنامهی گلنگری گلن راس به خوبی این اضطرابها نااُمیدیها و تشویشها را شرح داده است)، تنهایی و تکاُفتادگی، کدام یک بر دیگری شرف دارد شما بگویید؟ دامدار هر روز و شب با دامش دَمخور است، آیا در بورس، سهامدار، میداند مدیر شرکت کیست و از چه قماشی و پولی که در بازار ریخته از جیب چه کسانی سر درمیآورد و برای چه منظوری یعنی کجا خرج میشود؟
پنجم: بردگی مدرن بردگی توسط شرکتهاست.
شرکتها شرکتها شرکتها، امان از این شرکتگرایی که از آنسوی آتلانتیک تا اینسو و تا اتاقها و فضاهای محرمانهمان در اتاقخوابمان، در جزییاتِ عشقورزیمان و در رویاها یا کابوسهامان نیز سروکلّهشان پیداشده. کارل مارکس خدایت رحمت کند که روزی روزگاری گفتی کالاییشدن یا ازخودبیگانگی! اینروزها به عینه میبینیم حقیقتی را که تو گفتی. از دیگرسو، از دریچهی ذهنِ لیبرالهای صادق هم که به قضیه نگاه کنیم، طبقات متوسطی که روزگاری نبض تحولات اجتماعیِ کشورها را در دست داشتند و بار سنگینِ پیشرفت و ترقی میهن را بردوش میکِشیدند حال، درسومشق را گذاشتهاند کنار، روی مبل و کاناپه و توی دستبهآب و حمّام، هم از سر فقر و هم ولع سودهای یامفت، پی بورسبازی و کفتربازیِ اقتصادیاند. غافل از اینکه دانهها را کسی یا کسانی دیگر میپاشند در اتاقهایی دربسته و دامها را کسانی دیگر پهن میکنند با نیّاتی شوم و سربسته. نه اینکه بورس از سرتاپا دامی باشد لیکن باید مراقب بود که بلایی که موسسات اعتباری بر سر مردم آورند در بورس سرمان نیاید.
ششم: انسان یا یک عدد یا نماد؟
وقتی نام بورس را میشنوم تنم میلرزد، کسی که میگوید سهام، اخم است و مرا چونان اوهاماتِ جویندگانِ طلای چاپلین، چون تصویر یا پژواکی بیمفهوم از مخففاتِ نامفهومِ نمادهای بورس میبیند و میشنود چون عددی در بازارِ وهمآلود خیالات و آرزوهای مالیشدهی منجمدش، عددی و قیمتی در بورس، ابزاری برای دستیابی به سود، مالیّهای لگدمالشده، و نه انسانی، دوستی رفیقی یا شریکی صادق و پاکدست.
هفتم: بازار بورس و سیاست دولت
دولت که بنا به دلایلِ معلوم و مسلّم، به پیسی خورده، چوب حراج زده به داراییهایی که به رسم امانت پیش اوست تا خدماترسانی کند. در روزگاری که جامعهی کارگری و مددجویان بهزیستی در تنگنا هستند، سهامی که از اساس مال آنهاست با تخفیفاتی گشادهدستانه در بورس عرضه شده تا کفتربازانِ بازار دانهدانه سهامها را برچینند. اینچیزها را که میبینیم و میشنویم که چطور شد بورسِ ایران ناگهان سر به آسمان سایید یکدفعه دوزاریمان میافتد که شاید کاسهای زیر نیمکاسه باشد یحتمل، و تشت رسوایی یا رسواییهایی عنقریب بر زمین میافتد؛ بر زمینِ سرد. ورشکستگان دیروز با بوقوکرناهای کرکننده سهامشان را به قیمت خون مردم میفروشند و برای خود جیبهای گشاد میدوزند .
هشتم: هوشیار باشیم!
جامعهی دستمزدی، زحمتکشان و بازنشستگان، معلمان و چهرههای فرهنگی و روشنفکری باید نسبت به این افزایش ناگهانی نقدینگی در بورس، سوداگری و یغماگریِ جدیدِ یا هرچه میخواهید نامش را بگذارید، بسیار هشیار و بیدار باشند. ملّیگرایی باید سدّی باشد در برابر غارتگری اقتصادی، سفتهبازی و کسب سودها از راههای فسادانگیز. شایان ذکر است آنها که همان تهماندهی ملّیگرایی را هم به فنا داده و از جمعگرایی نیز نفرت داشته یا چیزی ازش سر در نمیآورند، آب در آسیاب فارکس میریزند آنها کفتربازهایی هستند که یکیدوتا کبوتر ملقی دارند، پسران شیکاگو، دانشآموختگان دانشگاه کاتولیکیِ سانتیاگو، همه از یک قماش.
نهم: بورس نئولیبرالیزم منطق بازار و حرّاج منابع
باید گفته شود که بازار مقدّس نیست و جهانگیر. روزیروزگاری بخت از او برخواهد گشت. بازار نیاز به کنترل و برنامهریزی دارد. هرچه را به حال خود رها کنی فاسد میشود. تا کنترل از سوی که باشد. از سوی جامعهی مدنی و روزنامهها و جراید. لیکن فاشیستهای نئولیبرال همهجا هستند. حریصهایی که برایشان همهچیز قابلیت عرضه در بازار و خریدوفروش دارد. حتّی روسپیخانههای چرکگرفتهی حواشی شهرشان نیز میتوانند سهامشان را در بازار عرضه کنند و به مدد تبلیغات در سایتهای هرزهنگارانه، برای خود حباب بورسی ایجاد کنند. بیخیال انسانهایی که به بردگیِ جنسی کشاندهاند. خُب این منطق بازار است که لایزال و جاودانه است و هردَم نوشونده. همین است که هست. نام این منطق را هم گذاشتهاند کاتالاکسی. در وایل عالمگیری کورونا، نام ماسکِ بستهای دویستهزارتومان را گذاشته بودند منطق بازار و معاملات بلوکی، نام سمعکِ دویستهزارتومان را که آرزوی یک مددجوست و سابق بر این دولت در اختیارش میگذاشت. میتوان پرسید آنچنان که اقتصاددانی پرسیده بود: چه کسی اجازهی حراج منابع نسلهای آینده را داده است؟
پسنوشتار: دریغا عشق که شد و بازنیامد!
چنین است و چنین شد که وقتی نام بورس را میشنوم این بهرهکشیِ جدید را تنم میلرزد دندانهایم از ترس به هم کلید میشود. ورای نموداربازیهای تحلیلهای تکنیکال و بنیادینِ آبگوشتیِ مشتی دلّال خوب وکلّاشِ بد، آنجا و در آن زمان که هیچ قناعتی در کار نیست تا روزی که خاک گور دررسد، با خویش زمزمه میکنم که دریغا عشق که بر باد شد! دریغا کار دریغا گنجِ برخاسته از رنج که شد و باز نیامد!
دیدگاه تان را بنویسید