|

زنی که از شعر دانش آموزانش خون می چکد!

شعر قشنگی است: استقبالی است از مضمونی که هفتۀ پیش به گروه دادم: تقابل اذان صبحِ مسجد محله‌شان در افغانستان با زنگ بیدارباشِ صبحگاهیِ زندگی…

لینک کوتاه کپی شد

کیت کلانچی، معلم یک مدرسۀ دولتی در انگلستان است. او سال‌هاست که در مدرسه‌شان یک انجمن شعر را اداره می‌کند. بچه‌ها شعرهایشان را پیش او می‌آورند تا درباره‌شان نظر بدهد یا بهترشان کند. اما در سال‌های اخیر، طوفانِ بی‌سابقه‌ای در این انجمن آرام به راه افتاده است. با ورود موج جدید پناهجویان به انگلستان، کودکانی با تجربۀ جنگ و فقر و مرگ وارد مدرسه شده‌اند و از هر سطر از شعرهای این بچه‌ها خون و درد می‌چکد. حالا او معلم سوگنامه‌ها شده است.

کِیْت کلانچی، گاردین - سی سال پیش، بلافاصله بعد از فارغ‌التحصیلی، دورۀ کارآموزی برای معلم‌شدن را آغاز کردم. می‌خواستم دنیا را تغییر بدهم، و به ‌نظر می‌رسید که مدرسه‌ای دولتی بهترین جا برای شروع باشد. مطمئناً معلمی شغلی موقت و دم‌دستی نبود: آن موقع اصلاً به نویسندگی فکر نمی‌کردم. حتی اگر فکر هم کرده بودم، خیلی زود سرم آنقدر شلوغ شد که نمی‌توانستم بنویسم. دورۀ تربیتِ معلم سخت است؛ دوره‌ای است فشرده، نه در تحصیلات، بلکه در تجربۀ مدرسه: در حضوروغیاب‌کردن، صندلی‌ها را از این اتاق به آن اتاق بردن؛ در سیلِ سروصدای راهرو و راه‌پله؛ در نیم‌ترم‌های تحصیلی، از هفتۀ داغ آزمون‌ها تا فراغت کریسمس؛ و از همه بیشتر، در حقه‌بازی وحشتناکی که انضباط کلاسی نام دارد. تجربه‌ای است بدنی، مثلِ یادگرفتنِ زنبورداری یا بندبازی: یک سلسله سرافکندگی‌های شرم‌آور و حوادث دردناک و اوج‌گرفتن‌های گهگاهی که یا تو را از پا می‌اندازد یا تغییرت می‌دهد. اگر تغییرت بدهد، مادام‌العمر تغییر کرده‌ای: دیگر وقتی نوجوان‌ها مسخره‌ات می‌کنند، کهیر نمی‌زنی؛ با آرامش یک بندباز، دمِ درِ کلاسی پُرسروصدا بی‌حرکت می‌ایستی تا با یک چرخش چوبدستی‌ات سروصداها را بخوابانی.

هنوز می‌توانم به نوجوان‌های شر و شلوغ قاطعانه بگویم که ساکت سر جایشان بنشینند؛ هنوز می‌توانم وارد کلاس بشوم و با شیوۀ خاص و وصف‌ناپذیر معلم‌ها به ردیف آخر کلاس چشم‌غره بروم تا سکوت حکمفرما شود. هنوز می‌خواهم دنیا را تغییر بدهم و فکر می‌کنم که مدرسه برای این هدف مکانی عالی ا‌ست. هرگز از کلاس خسته نشده‌ام و همیشه -جز زمانی که بچه‌هایم خیلی کم‌سن‌و‌سال بودند- در مدرسه‌های دولتی کار می‌کردم. پس از آنکه دومین فرصتِ شغلیِ معلمی‌ام را به دست آوردم، خیلی زود شروع کردم به نوشتن در تعطیلات و اوقات فراغتم. در سی‌سالگی نخستین کتابم را منتشر کردم. ناگهان فهمیدم که اگر خودم را به‌عنوان نویسنده معرفی می‌کردم، به‌نحوی ظاهراً اغراق‌آمیز و حتی احمقانه‌ به حرفم گوش می‌دادند. وقتی از کارم می‌گفتم، دیدم عادتم شده که کسی اصلاً به حرفم گوش نکند. چون همه به معلم‌ها می‌گویند چگونه باید کارشان را انجام بدهند: از روزنامه‌نگاران و سیاستمداران در مجلس گرفته تا والدین در کنسرت‌های مدرسه‌ و بازنشسته‌ها توی اتوبوس. علتش تا حدی این است که مردم خیلی به مدارس علاقه‌مندند، چون بیشترمان در مدرسه شکل گرفته‌ایم و خیلی‌هامان هم بچه‌هایمان را به مدرسه فرستاده‌ایم. اما یک علت دیگر هم دارد: این که مردم راحت‌ به یک معلم می‌پرند، ولی به یک پزشک یا وکیل، هرگز. زیرا معلمی شأن اجتماعی پایین‌تری از حرفه‌های دیگر دارد. نه صرفاً -آنطور که پس از ورودم به حرفۀ حتی کم‌درآمدتر اما بسیار خوش‌وجهه‌ترِ نویسندگی فهمیدم- به این دلیل که حقوقمان کمتر است. همچنین، نه به دلیلِ اینکه معلمی شغلی است ذاتاً عملی و شلوغ‌پلوغ، کمااینکه عامۀ مردم به دامپزشک یاد نمی‌دهند چطور گوساله‌ها را دنیا بیاورد یا به متخصص زنان یاد نمی‌دهند که کجا را معاینه‌کند. علتش پیش‌داوری‌های طبقاتی و جنسیتی است، زیرا، در یک کلام، بیشترشان، خانم‌ معلم‌اند.

خانم ۱ : دیده‌ام که بسیاری از آدم‌های حرفه‌ای از این واژه اظهار تنفر می‌کنند، اما یک معلم شاغل هرگز. سی سال پیش، منِ اسکاتلندیِ متعلق به طبقۀ متوسط، اعصابم از این بابت خُرد می‌شد، اما حالا دیگر این‌طور نیست: خانم نامی است که وقتی به مدرسه می‌روم، مثل کُت می‌پوشمش؛ خانم کفشی است که با آن راه می‌روم، وقتی توی راهرو بچه‌ها را به‌خاطرِ دویدن یا دادزدن صدا می‌زنم. خانم زرهِ محافظم است، هنگامی که از کودکی گریان می‌پرسم چی شده؟ خانم نامی است که در کلاسم به معلّم دیگری می‌دهم، همان‌طور که یکی از والدینْ دیگری را «مامان» یا «بابا» می‌خواند. خانم به نظرم اسم قشنگی است.

رویکرد مدرسۀ چندفرهنگی من -همان که در آن درس می‌دهم و بچه‌هایم درس می‌خوانند- نقطۀ مقابل انحصارگرایی است. در بیست‌سال اخیر، سیل عظیم مهاجران به شهر ما، آکسفورد، و خیلی از شهرهای جنوب شرقی انگستان سرازیر شده‌اند، و اکنون مدرسۀ ما گویی تمام دنیا را در خود جا داده است: دانش‌آموزانی از نپال و برزیل و سومالی و لیتوانی و پرتغال و فیلیپین و افغانستان و استرالیا و هر کشور دیگری که بین این‌هاست. پاکستانی‌ها و بریتانیایی‌های سفیدپوست اقلیت‌های‌ چشمگیری هستند، اما اکثریتی وجود ندارد.

در چنین جایی، بین نژادهای گوناگون دوستی ایجاد می‌شود و فضایی احترام‌آمیز پدید می‌آید: ملاطفتی توأم با ادب و مراقبت که خاستگاهش این است که هیچ‌کس درست نمی‌داند چی به چی است و همه به مهربانی غریبه‌ها نیازمندند. صحنه‌های زیبایی شکل می‌گیرد: زیر درخت بید، صفی از دختران، خندان و گپ‌زنان، با رنگ‌های گوناگون پوستشان، از سیاهِ سومالی تا سفید لهستانی با طیفی از قهوه‌ای در میان آن دو؛ پسری سوری به‌نامِ محمد توپ بسکتبال را به طرفِ پسری برزیلی پرتاب می‌کند و اسمش را فریاد می‌زند: «ژِسوس، ژِسوس! بگیرش!»؛ گروه کُرِ رنگارنگ ما به نمایندگی از همۀ مللِ دنیا، به آواز می‌خوانند: «فقط عشق می‌خوای» ۲ .

اما مدرسه‌ای پر از مهاجر و پناهنده و تفاوت، مسئلۀ تعلّق را پیش می‌کشد. پرسش‌های پیچیده‌ای اغلب دربارۀ هویت و ملیت و هنر و پول که به‌صورت خیلی شخصی خودشان را نشان می‌دهند: پرسش‌هایی تجسم‌یافته در کودکان و داستان‌هایشان و به‌ویژه، در شعرهایی که می‌گویند؛ کودکانی مثل شکیلا.

جشن ورزش است و شکیلا یواشکی از پشت کتابخانه می‌آید. «خانم!»

نمی‌دانم حجابش را چطور درست می‌کند که از حجاب دختر‌های دیگر بالاتر و پُرتر می‌ایستد، مثلِ حجاب مادر مقدس یا زنی در نقاشی ورمیر.

شکیلا فریاد می‌زند: «خانم! توی دوی ۴۰۰ متر برنده شدم! بعد از دوی با مانع، به انجمن شعر می‌یام. این هم شعر».

برگۀ آ-چهاری را به من می‌دهد و با شتاب برمی‌گردد به زمین ورزش.

شعر قشنگی است: استقبالی است از مضمونی که هفتۀ پیش به گروه دادم: تقابل اذان صبحِ مسجد محله‌شان در افغانستان با زنگ بیدارباشِ صبحگاهیِ زندگی تازه‌اش در انگلستان. با‌این‌حال، من به نوشتۀ پشتِ برگه علاقه‌مندترم. روی آن خط کشیده است اما هنوز خواناست و [گویی] می‌گوید: «مرا بخوان.» نوشته دربارۀ مردی است که دارد عرق می‌ریزد و یک دستار و یک کوله‌پشتی و بدگمانی‌ها. وقتی لیلی و پریا و شکیلا به انجمن شعر آمدند، درباره‌اش از او می‌پرسم.

می‌گوید: «وای، می‌خواستم دربارۀ، چیز، تروریست‌ها بنویسم».

«چی دربارۀ تروریست‌ها می‌خواستی بنویسی؟»

«اما نشد. خیلی سخت بود، خانم!»

«تروریست‌ها اینجا؟ توی این کشور؟» خیال می‌کنم شعرش اعتراضی است علیه بدگمانی به مسلمانان در بریتانیا.

شکیلا پلک‌زنان می‌گوید: «نه، خانوم. توی انگلستان؟ اینجا که تروریستی نیست».

لیلی می‌گوید: «شکیلا اهل افغانستانه. منظورش طالبانه». بعد می‌پرسد: «تروریست واقعی؟ یعنی واقعاً دیدیش؟»

شکیلا می‌گوید: «آره، توی بازار دیدمش. احساس کردم آدم خلاف‌کاریه. داشت عرق می‌ریخت و از این لباس‌ها پوشیده بود…»

«کدوم لباس‌ها؟»

«جلیقه و دستار و شلوار گَل‌وگشاد. تابستون بود. هوا خیلی گرم بود. یه حسی بهم گفت فرار کن، از این آدم فرار کن. دست دوستم رو گرفتم و دویدیم».

لیلی می‌گوید: «حالا واقعاً تروریست بود؟»

شکیلا می‌گوید: «آره، واقعاً. داد زدم و دویدم؛ همه دویدن. بعدش انفجار شد. من پشت یه دیواری قایم شده بودم. به خودش بمب بسته بود. منفجر شد. قشنگ صداشو می‌شنیدی. بوووم».

زنگ مدرسه می‌خورد و همه از جا می‌پریم.

پریا می‌گوید: «شعرت قالب لازم دارد. خانم، یه قالب براش انتخاب کنین».

قالب. وِردم را یاد گرفته‌اند. هر هفته می‌گویم قالب. فلان شکل شعری را امتحان کنید، فلان صورت را، فلان شگرد بلاغی را، فلان قالب را. هرگز نمی‌گویم از فلان چیز برایم تعریف کنید یا آسیب‌های روانی‌تان را بیرون بریزید. با این حال باز هم این داستان‌های وحشتناک را برایم تعریف می‌کنند.

شکیلا می‌گوید: «آره، قالب می‌خواد. خانم، چه‌جوری بیانش کنم؟»

چیزی به ذهنم نمی‌رسد. شکیلا دست‌هایش را روی کیفش جمع می‌کند و منتظر می‌ماند. در ذهنم دنبال قالب مناسبی می‌گردم برای شعری دربارۀ دیدن یک تروریست در بازار و فرار کردن.

شکیلا می‌گوید: «می‌دونید خانم، بمب‌ بدترین چیزه. آدمو تیکه‌پاره می‌کنه. پا اینجا، دست اونجا. وقتی بمب می‌ترکه اعضای بدن پَرت می‌شن این‌ور و اون‌ور».

می‌پرسم: «توی این بمب هم همینطور شد؟ بمبِ شعرتو می‌گم. همین صحنه رو دیدی؟»

می‌گوید: «یه کله افتاده بود اونجا، خانم. یه کلۀ کامل».

می‌پرسم: «کلۀ اون مَرده؟»

می‌گوید: «فقط یه کلّه بود دیگه، می‌دونین چی میگم؟»

می‌گویم: «بله». به آفتاب نگاه می‌کنم که از لای کرکره‌ها می‌تابد و می‌گویم که برای شعرهایی از این دست، وجه پرسشی مناسب به نظر می‌رسد، و احتمالاً مصراع‌هایی کوتاه و بندهایی متقارن. شاید یک بالاد یا دستورالعمل‌هایی برای تشخیص یک تروریست. شکیلا می‌گوید که شعر را برایم ایمیل خواهد کرد.

او می‌رود و من خیره نشسته‌ام، و به همهۀ بچه‌ها گوش می‌دهم که همکلاسی‌هایشان را پیدا می‌کنند؛ به سکوتِ پس از بسته‌شدنِ درها و انجامِ حضور و غیاب. به خودم یادآوری می‌کنم که اینجا مدرسه‌ای است با انضباط. با انصاف. با امنیت.

بعد به این فکر می‌افتم که به دفتر بروم و کسی را پیدا کنم تا برایش تعریف کنم. آنجا کسی هست؛ کسی که گوش کند و مثل من به چنین داستان هولناکی واکنش نشان دهد. بعد باهم می‌نشینیم ببینیم چه کارهایی از دستمان برمی‌آید و مدرسه چه کمکی می‌تواند بکند. به یاد یکدیگر می‌آوریم که به همین‌ خاطر است که اینجا کار می‌کنیم؛ به‌ همین خاطر است که عملکرد مدرسه‌ این‌قدر خوب است و ورودی‌های چندفرهنگی‌ و دانش‌آموزان پناهندۀ ما این‌قدر باانگیزه و سرزنده و غالباً ممتاز هستند.

اما این کار فایده‌ای ندارد. اینجا در گوش من صدای بمب می‌پیچد؛ بمبی دست‌ساز، بمبی شیشه‌ای در شهر کوچکی در افغانستان؛ بمبی که صدایش مثلِ صدای زنگ مدرسه است. و اینجا روی میز، توی کاغذی آ-چهار، سری است جداشده از گردن، با چشم‌های بسته، با لکه‌های ریز خون، با پوستی سبزه، مثلِ سرِ یحیای تعمیددهنده بر طَبَق. نمی‌دانم آیا شکیلا احساس می‌کند که بارِ این سر از دوشش برداشته شده یا نه، چون حالا منم که باید این سرِ بریده را تا خانه ببرم. یا هنوز هم سر برایش به همان سنگینی‌ است، هرچقدر هم که آن را به دیگری پاس بدهد؟ حالا می‌بینیم. سر شکیلا: وزنش، گرمی‌اش، استخوان‌های گونه‌اش، مغزش. بفرما، بگیرش.

دختر سوری هفده‌ساله‌ای به نام حیا به مدرسه می‌آید. او جزو پناهندگان تحت‌الحمایۀ دولت است که از اردوگاه‌های لبنان و اردن و کاله می‌آیند. شکیلا ترجمۀ انگلیسی شعری از حیا را به من نشان می‌دهد که با کمکِ گوگل‌ترنسلیت انجام داده است. «ببینین خانم، خیلی خوبه».

عنوان شعر چنین است: «سپیده‌دم در دمشق» و در سنت فاخر شعر عربی سروده شده است. با آرایۀ تشخیص از سپیده می‌خواهد که به خانۀ او نیاید، زیرا «کودکانْ خونین‌جامه‌اند» و نمی‌شود خانه را در مَقدم چنان مهمانی پاکیزه کرد. بند آخر که دعاهایی است به درگاه الله معمولی‌تر است، اما به قول شکیلا، بیت‌های اولش شعری است تمام‌عیار. این بیت‌ها فاجعه را چنان واقعی تصویر می‌کنند که خیال می‌کنم تجربه‌ای واقعی است.

حیا را به انجمن شعر دعوت می‌کنیم. نمی‌آید. پشتیبان تحصیلی‌اش هم ترغیبش نمی‌کند؛ می‌گوید شعر به هم می‌ریزدش. اما من باور نمی‌کنم که شعر او را به هم بریزد؛ به عقیدۀ من، زندگی چنین می‌کند و شعر می‌تواند مهارش کند. از حیا می‌خواهیم که به باشگاه غزل بیاید. باشگاه غزل ایدۀ جدید من و شکیلاست. ما پناهجویانی از زبان‌های فارسی و پشتو و اردو و بنگالی را دور هم جمع کرده‌ایم، چون همه‌شان گونه‌ای «غزل» در زبان خود می‌شناسند. در باشگاه غزل، به انگلیسی غزل می‌خوانیم و می‌گوییم. به حیا قول می‌دهیم که اگر بیاید، می‌تواند عربی را هم به معجون ما اضافه کند و دربارۀ گل‌ها و ستاره‌ها و هرچه زیبا و شاداب است غزل بگوید. به پشتیبانش قول می‌دهیم که گریه‌وزاری‌ای در کار نخواهد بود.

بالاخره می‌آید: ریزنقش و تروُتمیز و دودل، با دامنی بلند و پیراهنی که رویش نوشته: «Big Sister» و احتمالاً برای یک بچۀ شش‌سالۀ بریتانیایی دوخته شده بوده است، و حجابی سیاه‌رنگ و تنگ به سبکِ سوری روی برآمدگی موها. مثلِ همۀ بچه‌های سوری خیلی خوشگل است: پوستی روشن و چشمانی تیره و لبانی برافروخته و صدایی زیر. به قالب غزل بسیار علاقه‌مند است و خوب می‌شناسدش. چند غزل هم روی گوشی‌اش دارد. مطمئناً دوست دارد خودش هم غزلی بگوید. «وطن» کلمۀ پرتکرارِ اوست. تا به خود بیایم، شعر تکان‌دهنده و عجیب دیگری گفته است با تصاویری از خون و کودکان مرده، و خودش غرق در اشک است و من در مخمصه گرفتار.

حالا حیا به باشگاه غزل هم نمی‌آید. پشتیبانش می‌گوید: «انگار نمی‌فهمین! تنهاش بذارین. زخم‌هاش با شعر سر باز می‌کنن». اگر اینطور باشد، حیا سخت مصمم است که خودش را زخمی کند؛ در راهرو کاغذ آ-چهاری به من می‌دهد که با جوهر بنفش رویَش نوشته است. می‌خوانمش و می‌بینم شعر دیگری است که به عربی سروده و با گوگل‌ترنسلیت ترجمه شده است. [ترجمۀ] انگلیسی‌اش خیلی عجیب‌وغریب است:

"My sister, you are leaving by my doorway… my sister, in our not-there room, wait for me."

«خواهرم، از آستانۀ در بیرون می‌روی… در اتاقمان که نیست، چشم به راهم باش». شعر حیا را به انگلیسی استواری برمی‌گردانیم. یکی دو تا کپی از آن می‌گیریم و وقت ناهار می‌برمشان به اتاق پشتیبانش، اما اجازه ندارم به حیا نشانشان بدهم؛ پشتیبان در وقت مناسب آن‌ها را به او می‌دهد. حیا دوباره از شعر به هم ریخته است. آیا می‌دانستم که در دمشق سه خواهرش را از دست داده است؟ بله، سه خواهر، خودش اخیراً به پشتیبانش گفته است. جلوی چشمش مُردند. بمبی روی خانه افتاد. حالا باز حیا واقعاً به هم ریخته است و همه‌اش بخاطر این شعر است. درمانده جیغ‌ می‌زنم: «اما من که به او نگفتم این شعر را بگوید». باید تعهد کنم که حیا دیگر شعر نگوید.

من کوتاه می‌آیم. پشتیبان حیا آشفته است، چون فشاری را تحمل می‌کند که بیش از توان اوست. او که روان‌درمانگر نیست؛ معلّم است. من هم روان‌درمانگر نیستم؛ نمی‌دانم دارم چه کار می‌کنم. شاید حیا نباید شعر بگوید. شاید آسیب روانیِ دیدنِ مرگِ خواهرانش را باید تنها در مکان مطمئنی مثل بیمارستان [به سطحِ آگاهی] فراخواند. شاید شعر به درد نمی‌خورد.

دوباره سعی می‌کنم. می‌روم سراغ «محمود درویش»، شاعر بزرگ فلسطینی که شعرش خوشبختانه تغزلی و آسان‌فهم است و در اینترنت هم به دو زبان در دسترس است. بخش‌هایی از «حالت محاصره»، شعری دربارۀ جنگ در فلسطین، را انتخاب می‌کنم. اصلِ عربی‌اش را به حاشیۀ راستِ کاغذ آ-چهار می‌چسبانم. چند کپی می‌گیرم. بعد، من و شکیلا، بی آنکه یک کلمه به پشتیبان بگوییم، حیا را گیر می‌اندازیم و به اتاق مفروش و خلوت کنفرانس _که از قبل رزرو کرده‌ایم_ می‌کشانیم. با انگور از او پذیرایی می‌کنیم. کاغذ شعر درویش را درمی‌آوریم. امیدوارانه.

جواب می‌دهد. خیلی زود شکیلا و حیا مشغول جایگزینی واژه‌های عربی و فارسی و انگلیسی می‌شوند. اوّل از همه، روی ترجمۀ انگلیسی کار می‌کنند تا بفهمند جان کلام چیست. بعد شروع می‌کنند. حیا یک‌راست به انگلیسی می‌نویسد و هرازگاهی به لغت‌نامۀ روی گوشی‌اش نگاه می‌کند، خلافِ روشِ قبلی‌اش که اول به عربی می‌نوشت و بعد ترجمه می‌کرد. او خیابانشان را وصف می‌کند که چگونه بود، خانه‌شان، حیاطشان و درخت‌ها و پرنده‌هایش… به خانه‌اش در دمشق برگشته‌ایم، به بمب، به هیاهو، به خاک و خون. زنگ که می‌خورد، حیا می‌نویسد: «چگونه پیکر خواهرم را پس گرفتم» و کاغذ را به من می‌دهد. پشتیبان می‌فهمد چه کار کرده‌ام. برمی‌گردیم به خانۀ اول.

به‌جز اینکه این بار حیا گریه نمی‌کند.

جُنگی از کارهای انجمن شعر فراهم می‌کنم که در آن، شعرهای حیا برجستگی خاصی دارد. وقتی کتاب چاپ شد، هیچ‌کس به سربلندی حیا نبود؛ کتاب را زمین نمی‌گذارد. کل خانواده را به ناهار دعوت می‌کند و آن‌ها می‌آیند و با خودشان تبوله ۳ می‌آورند. جلویشان می‌ایستد و شعرهایش را به عربی و انگلیسی می‌خواند، آن شعر را که دربارۀ سپیده‌دم است، آن یکی را که دربارۀ خواهرانش است، و این شعر تازه را. همۀ ما برایش کف می‌زنیم و کف می‌زنیم.

یک هفتۀ بعد، پسرکی سوری پیدایش می‌سود که دنبال من می‌گردد. او هم از همان پناهندگان تحت‌الحمایۀ دولت است، اما خیلی کم انگلیسی بلد است، انگار حاضر نشده یادبگیرد. خیلی کوچولو و فوق‌العاده زیباست، با پوست و مویی به رنگ زردِ سوخته و چشمان درشتِ پُرمژه‌ای به رنگ آبیِ دودی. زنگ‌های تفریح، با دخترهای یازده‌ساله بسکتبال بازی می‌کند. شده عزیز دردانه و نورچشمیِ آن‌ها. دیده‌ام که برایشان بریک می‌رقصد: با آن اندام ریزۀ ترکه‌ای‌اش پشتک‌وارو می‌زند، واقعاً دیوانگی و بی‌کلگی و کمابیش وحشی‌بازی است. دو سال در «جنگل»ِ کاله بوده است. حالا، با قیافه‌ای جدی، شعری را که به عربی نوشته است به من می‌دهد. می‌گوید: «واسه کتاب»، و من سعی می‌کنم برایش توضیح بدهم که کتاب چاپ شده است و تا سال آینده کتاب دیگری در کار نیست… قاطعانه می‌گوید: «شعر».

می‌گویم برود کتابخانه و حیا را بیاورد. حیا می‌آید، با خنده و حُجب‌وحیا. می‌گوید نوشتۀ پسرک خوب است، به عربی‌ خوبی نوشته است. گوشی‌اش را درمی‌آورد تا با گوگل‌ترنسلیت ترجمه کند. من هم روی گوشی‌ام فایل جدیدی ایجاد می‌کنم.

حیا با آن صدای نازک محتاطش می‌گوید: «در چادری سیاه، او را به خانه‌ام آوردند». ماتم برده است. ناگهان خبری به ذهنم می‌آید: خاکسپاری‌ای در خاورمیانه، پیکری سیاه‌پوش.

«وای، مراسم کفن و دفن؟»

حیا می‌گوید: بله، خاکسپاری. حالا یه کلمه معادل گور لازم داریم؛ یعنی در واقع حفرۀ گور».

همین‌طور پیش می‌رویم و پسرک -که خیلی ریزه‌ است- با اضطرابْ نگاهی به من می‌اندازد، نگاهی به حیا. کارکردن با حیا به خوبیِ کارکردن با شکیلاست. کلمات زیادی بلد نیستند، امّا دنبالِ دقّت و وضوح‌اند. زیاد طول نمی‌کشد که می‌رسیم به این:

در کفنی سیاه، تو را به خانه‌ام می‌آورند این زمین توست، سوریه، بسته‌شده با ریسمان، آماده این‌ها بیابان‌های تو و کوهسارهای توست و مردمان جمله نامِ تو را می‌خوانند. سوریه، به سوگواران بگو: نام من، بر سنگ گور نیست. اگرچه «بابا» شهید است و دیگر از در درنمی‌آید؛ اگرچه از پشتِ این پارچه فریاد درد می‌آید، نام سوریه بر سنگ گور نیست.

حیا می‌پرسد: «شعر خوبیه؟»

می‌گویم: «آره».

می‌گوید: «بهش میگم که شعر خوبیه» و به عربی به پسرک می‌گوید. پسرک لبخند می‌زند.

می‌گویم: «بهش بگو که در درونش شاعر پخته‌ای داره».

می‌گوید و هردو می‌خندند.

بعد می‌گویم: «لطفاً بهش بگو که وقتی شاعر باشی، برات خیلی سخته که زبون مادریت رو از دست بدی، خیلی خیلی سخته. اما می‌تونی پسش بگیری. هنوزم می‌تونی شعر بگی. می‌تونی یاد بگیری که به انگلیسی هم شعر بگی».

حیا می‌گوید: «می‌تونیم شعرشو کشف کنیم» و پیام‌هایم را منتقل می‌کند و پسرک فریاد می‌زند.

اولین بار نیست که فکر می‌کنم این منم که اینجا درس می‌گیرم، نه بچه‌ها. یکی از مهمترین درس‌ها این است که لازم نیست فقدان زبان مادری و وطن را جبران کرد؛ شاید این فقدان به سود شاعر باشد: شوکِ ناشی از جابجایی، شاعر را به درونش فرومی‌برد و به شنیدن صدای درونی‌اش وامی‌دارد. شاعر دوره‌ای را از سر می‌گذراند که طی آن به قول پریا، عضو دیگری از انجمن شعر، حسب حالش چنین است: «سکوتْ خود دوست من است». آیا نویسنده در این یتیمی پرورش نمی‌یابد؟ بسیاری از بچه‌های مدرسۀ ما چیزی از دست داده‌اند که سوگوارش باشند: وطن، خانواده؛ آیا کارِ شعر همین نیست؟ کنار رودخانه‌های بابِل، نشستیم و گریستیم. ۴ افسونی برای بازگرداندنِ رفته‌ها.

منبع: ترجمان

پیشنهادات ویژه

پیشنهادات ویژه

دانش آراستگی

دیدگاه تان را بنویسید

 

از نگاه ورزش

خانه داری

تفریح و سرگرمی

دنیای سلبریتی ها

عصر تکنولوژی